بررسى كامل مسئله اعجاز قرآن (1)


 

نويسنده:علامه سيد محمد حسين طباطبايى
 

و ان كنتم في ريب مما نزلنا على‏عبدنا فاتوا بسورة من مثله و ادعوا شهداءكم من دون الله‏ان كنتم صادقين فان لم تفعلوا و لن تفعلوا فاتقوا النار التي وقودها الناس و الحجارة اعدت للكافرين
و اگر از آنچه ما بر بنده خويش نازل‏كرده‏ايم بشك اندريد سوره‏اى‏مانند آن بياريد و اگر راست مى‏گوئيد غير خدا ياران خويش را بخوانيد.
و اگر نكرديد و هرگز نخواهيد كرد پس از آتشى كه هيزمش‏مردم و سنگ است و براى كافران مهيا شده بترسيد. .(فاتوا بسورة من مثله)امر در(فاتوا، پس بياوريد)، امر تعجيزى‏است، تا بهمه بفهماند: كه‏قرآن معجزه است، و هيچ بشرى نمى‏تواند نظيرش را بياورد، و اينكه اين كتاب‏از ناحيه خدا نازل‏شده، و در آن هيچ شكى نيست، معجزه است كه تا زمين و زمان باقى است، آن نيز باعجاز خودباقى‏است، و اين تعجيز، در خصوص آوردن نظيرى براى قرآن، در قرآن كريم مكرر آمده، مانندآيه: (قل لئن اجتمعت الانس و الجن على‏ان ياتوا بمثل هذا القرآن، لا ياتون بمثله، و لو كان بعضهم‏لبعض ظهيرا، بگواگر انس و جن دست بدست هم دهند، كه مثل اين قرآن بياورند، نمى‏توانند .
و نيز مانند آيه: (ام‏يقولون افتريه؟قل فاتوا بعشر سورمثله مفتريات، (سوره اسراء آيه 88) و ادعوا من استطعتم من دون الله، ان كنتم صادقين‏و يا آنكه ميگويند: اين قرآن‏افترائى است كه بخدا بسته، بگو اگر راست ميگوئيد، غير از خدا هر كس را كه ميخواهيددعوت‏كنيد، و بكمك بطلبيد، و شما هم ده سوره مثل آن بخدا افتراء ببنديد) (سوره هود آيه 13) .
و بنا بر اين ضمير در كلمه(مثله)، به كلمه(ما)، در جمله(ممانزلنا)برمى‏گردد، و در نتيجه‏آيه شريفه تعجيزى است از طرف قرآن، و بى سابقه بودن اسلوب و طرز بيان آن.
ممكن هم هست ضمير نامبرده به كلمه(عبد)، در جمله(عبدنا)برگردد،كه در اين صورت‏آيه شريفه تعجيز بخود قرآن نيست، بلكه بقرآن است از حيث اينكه مردى بى سوادو درس نخوانده‏آنرا آورده، كسى آنرا آورده كه تعليمى نديده و اين معارف عالى و گرانبها و بيانات بديع و بى سابقه‏و متقن‏را از احدى از مردم نگرفته، در نتيجه آيه شريفه در سياق آيه: (قل لو شاء الله ما تلوته عليكم، و لا ادريكم به، فقد لبثت‏فيكم عمرا من قبله ا فلا تعقلون؟بگو: اگر خدا مى‏خواست نه من آنرا برشما مى‏خواندم، و نه از آن اطلاعى مى‏داشتم،خود شما شاهديد كه مدتها از عمرم قبل از اين قرآن‏در بين شما زيستم، در حالى كه خبرى از آنم نبود، باز هم تعقل‏نمى‏كنيد؟)( يونس آيه 16) و در بعضى روايات هردو احتمال نامبرده بعنوان تفسير آيه مورد بحث آمده.
اين نكته را هم بايد دانست كه اين آيه و نظائر آن دلالت‏دارد بر اينكه قرآن كريم همه‏اش‏معجزه است، حتى كوچكترين سوره‏اش، مانند سوره كوثر، و سوره عصر، و اينكه‏بعضى احتمال‏داده، و يا شايد بدهند، كه ضمير در(مثله)بخصوص سوره مورد بحث، و در آيه سوره يونس‏بخصوص‏سوره يونس برگردد، احتمالى است كه فهم مانوس با اسلوبهاى كلام آنرا نمى‏پذيرد، براى اينكه كسى كه بقرآن‏تهمت مى‏زند: كه ساخته و پرداخته رسول خدا(ص)است، و آنجناب‏آنرا بخدا افتراء بسته، بهمه قرآن نظر دارد، نه تنها بيك سوره و دو سوره.
با اين حال معنا ندارد در پاسخ آنان بفرمايد: اگر شك داريد، يك‏سوره مانند سوره بقره ويا يونس بياوريد، چون برگشت معنا بنظير اين حرف ميشود، كه بگوئيم:اگر در خدائى بودن سوره‏كوثر يا اخلاص مثلا شك داريد، همه دست بدست هم دهيد، و يك سوره مانند بقره ويا يونس‏بياوريد، و اين طرز سخن را هر كس بشنود زشت و ناپسند مى‏داند.
قرآن كريم در آيه مورد بحث، و آياتى كه نقل كرديم، ادعاء كرده‏است: بر اينكه آيت ومعجزه است، و استدلال كرده باينكه اگر قبول نداريد، مانند يك سوره از آنرا بياوريد،و اين‏دعوى قرآن بحسب حقيقت بدو دعوى منحل ميشود، يكى اينكه بطور كلى معجزه و خارق عادت‏وجود دارد، ودوم اينكه قرآن يكى از مصاديق آن معجزات است، و معلوم است كه اگر دعوى دوم‏ثابت‏شود، قهرا دعوى اولى هم ثابت‏شده،و بهمين جهت قرآن كريم هم در مقام اثبات دعوى‏اولى بر نيامد، و تنها اكتفاء كرد باثبات دعوى دوم، و اينكه‏خودش معجزه است و بر دعوى خوداستدلال كرد به مسئله تحدى، و تعجيز، و وقتى بشر نتوانست نظير آنرا بياورد هر دو نتيجه راگرفت.
چيزى كه هست اين بحث و سئوال باقى مى‏ماند، كه معجزه‏چگونه صورت مى‏گيرد، با اينكه‏اسمش با خودش است، كه مشتمل بر عملى است كه عادت جارى‏در طبيعت، يعنى استناد مسببات‏باسباب معهود و مشخص آنرا نمى‏پذيرد، چون فكر ميكند، قانون علت و معلول استثناءپذيرنيست، نه هيچ سببى از مسببش جدا ميشود، و نه هيچ مسببى بدون سبب پديد مى‏آيد، و نه در قانون‏عليت امكان‏تخلف و اختلافى هست، پس چطور مى‏شود كه مثلا عصاى موسى بدون علت كه‏توالد و تناسل باشد، اژدها گردد؟و مرده‏چندين سال قبل با دم مسيحائى مسيح زنده شود؟!قرآن كريم اين شبهه را زايل كرده، و حقيقت امر را از هر دو جهت بيان‏مى‏كند، يعنى هم‏بيان مى‏كند: اصل اعجاز ثابت است، و قرآن خود يكى از معجزات است، و براى اثبات اصل‏اعجازدليلى است كافى، براى اينكه احدى نمى‏تواند نظيرش را بياورد.
و هم بيان مى‏كند كه حقيقت اعجاز چيست، و چطورمى‏شود كه در طبيعت امرى رخ دهد، كه عادت طبيعت را خرق كرده، و كليت آنرا نقض كند؟.
در اينكه قرآن كريم براى اثبات معجزه بودنش بشر را تحدى‏كرده هيچ حرفى و مخالفى‏نيست، و اين تحدى، هم در آيات مكى آمده، و هم آيات مدنى، كه همه آنهادلالت دارد بر اينكه قرآن‏آيتى است معجزه، و خارق، حتى آيه قبلى هم كه مى‏فرمود: (و ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا
فاتوا بسورة من مثله)الخ،( سوره بقره آيه 23) استدلالى است بر معجزه بودن‏قرآن، بوسيله تحدى، و آوردن سوره‏اى‏نظير سوره بقره، و بدست‏شخصى بى سواد مانند رسول‏خدا(ص)، نه اينكه مستقيما و بلا واسطه‏استدلال بر نبوت رسول خدا(ص)باشد، بدليل اينكه اگر استدلال بر نبوت آن جناب باشد،نه برمعجزه بودن قرآن، بايد در اولش مى‏فرمود: (و ان كنتم فى ريب من رسالة عبدنا، اگر در رسالت‏بنده ما شك داريد)،ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: اگر در آنچه ما بر عبدمان نازل كرده‏ايم شك‏داريد، يك سوره مثل اين سوره‏را بوسيله مردى درس نخوانده بياوريد، پس در نتيجه تمامى‏تحدى‏هائيكه در قرآن واقع شده، استدلالى را ميمانند كه برمعجزه بودن قرآن و نازل بودن آن ازطرف خدا شده‏اند، و آيات مشتمله بر اين تحديها از نظر عموم و خصوص مختلفند، بعضى‏هادرباره يك سوره تحدى كرده‏اند، نظير آيه سوره بقره، و بعضى بر ده سوره، و بعضى بر عموم قرآن وبعضى بر خصوص‏بلاغت آن، و بعضى بر همه جهات آن.يكى از آياتيكه بر عموم قرآن تحدى‏كرده، آيه: (قل لئن اجتمعت الانس و الجن على‏ان ياتوا بمثل هذا القرآن، لا ياتون بمثله و لو كان‏بعضهم لبعض ظهيرا) ( سوره الاسراء آيه 88) است كه ترجمه‏اش گذشت، و اين آيه‏در مكه نازل شده، و عموميت تحدى‏آن جاى شك براى هيچ عاقلى نيست.
اعجاز قرآن فقط ازنظر اسلوب كلام يا جهتى ديگر از جهات، به تنهائى نيست
پس اگر تحديهاى قرآن تنها در خصوص بلاغت و عظمت اسلوب‏آن بود، ديگر نبايد ازعرب تجاوز ميكرد، و تنها بايد عرب را تحدى كند، كه اهل زبان قرآنند، آنهم نه‏كردهاى عرب، كه‏زبان شكسته‏اى دارند، بلكه عربهاى خالص جاهليت و آنها كه هم جاهليت و هم اسلام را درك‏كرده‏اند، آن‏هم قبل از آنكه زبانشان با زبان ديگر اختلاط پيدا كرده، و فاسد شده باشد، و حال‏آنكه مى‏بينيم سخنى از عرب آن هم‏با اين قيد و شرطها بميان نياورده، و در عوض روى سخن‏بجن و انس كرده است، پس معلوم ميشود معجزه بودنش تنها از نظر اسلوب كلام نيست.
و همچنين غير بلاغت و جزالت اسلوب، هيچ جهت ديگر قرآن به‏تنهائى مورد نظر نيست، و نميخواهد بفهماند تنها در فلان صفت معجزه است مثلا در اينكه مشتمل بر معارفى‏است‏حقيقى، و اخلاق.فاضله، و قوانين صالحه، و اخبار غيبى، و معارف ديگريكه هنوز بشر نقاب از چهره‏آن‏بر نداشته، معجزه است، چون هر يك از جهات را يك طائفه از جن و انس مى‏فهمند، نه همه آنهاپس اينكه بطور مطلق‏تحدى كرد، (يعنى فرمود: اگر شك داريد مثلش را بياوريد)، و نفرمود كتابى‏فصيح مثل آن بياوريد، و يا كتابى مشتمل‏بر چنين معارف بياوريد، مى‏فهماند كه قرآن از هر جهتى‏كه ممكن است مورد برترى قرار گيرد برتر است، نه يك جهت و دو جهت.
بنا بر اين قرآن كريم هم معجزيست در بلاغت، براى بليغ‏ترين‏بلغاء و هم آيتى است فصيح، براى فصيح‏ترين فصحاء و هم خارق العاده‏ايست براى حكماء در حكمتش،و هم سرشارترين‏گنجينه علمى است معجزه‏آسا، براى علماء و هم اجتماعى‏ترين قانونى است معجزآسا،براى قانون‏گذاران، و سياستى است بديع، و بى سابقه براى سياستمداران و حكومتى است معجزه، براى‏حكام، و خلاصه معجزه‏ايست‏براى همه عالميان، در حقايقى كه راهى براى كشف آن ندارند، مانندامور غيبى، و اختلاف در حكم، و علم و بيان.
از اينجا روشن ميشود كه قرآن كريم دعوى اعجاز، از هر جهت‏براى خود مى‏كند، آنهم‏اعجاز براى تمامى افراد جن و انس، چه عوام و چه خواص، چه عالم و چه جاهل،چه مرد و چه‏زن، چه فاضل متبحر و چه مفضول، چه و چه و چه، البته بشرطى كه اينقدر شعور داشته باشد كه‏حرف سرش شود.
براى اينكه هر انسانى اين فطرت را دارد كه فضيلت را تشخيص‏دهد، و كم و زياد آنرابفهمد پس هر انسانى ميتواند در فضيلت‏هائى كه در خودش و يا در غير خودش سراغ‏دارد، فكركند، و آنگاه آنرا در هر حديكه درك مى‏كند، با فضيلتى كه قرآن مشتمل بر آنست مقايسه كند، آنگاه بحق و انصاف‏داورى نمايد، و فكر كند، و انصاف دهد، آيا نيروى بشرى ميتواند معارفى‏الهى، و آن هم مستدل از خود بسازد؟بطوريكه‏با معارف قرآن هم سنگ باشد؟و واقعا و حقيقتامعادل و برابر قرآن باشد؟و آيا يك انسان اين معنا در قدرتش‏هست كه اخلاقى براى سعادت بشرپيشنهاد كند، كه همه‏اش بر اساس حقايق باشد؟و در صفا و فضيلت درست آنطور باشد كه‏قرآن‏پيشنهاد كرده؟!و آيا براى يك انسان اين امكان هست، كه احكام و قوانينى فقهى تشريع كند، كه‏دامنه‏اش آنقدر وسيع‏باشد، كه تمامى افعال بشر را شامل بشود؟و در عين حال تناقضى هم در آن‏پديد نيايد؟و نيز در عين حال روح توحيد وتقوى و طهارت مانند بند تسبيح در تمامى آن احكام ونتائج آنها، و اصل و فرع آنها دويده باشد؟و آيا عقل هيچ انسانيكه‏حد اقل شعور را داشته باشد، ممكن ميداند كه چنين آمارگيرى‏دقيق از افعال و حركات و سكنات انسانها، و سپس جعل قوانينى‏براى هر حركت و سكون آنان، بطوريكه از اول تا باخر قوانينش يك تناقض ديده نشود از كسى سر بزندكه مدرسه نرفته باشد، ودر شهرى كه مردمش با سواد و تحصيل كرده باشند، نشو و نما نكرده باشد، بلكه در محيطى ظهوركرده‏باشد، كه بهره‏شان از انسانيت و فضائل و كمالات بى شمار آن، اين باشد كه از راه‏غارتگرى، و جنگ لقمه نانى بكف آورده،و براى اينكه بسد جوعشان كافى باشد، دخترانرا زنده‏بگور كنند، و فرزندان‏خود را بكشند، و به پدران خود فخر نموده، مادران را همسر خود سازند، و بفسق و فجور افتخار نموده، علم را مذمت، و جهل را حمايت‏كنند، و در عين پلنگ دماغى وحميت دروغين خود، تو سرى خور هر رهگذر باشند، روزى يمنى‏هااستعمارشان كنند، روز ديگرزير يوغ حبشه در آيند، روزى برده دسته جمعى روم شوند، روز ديگر فرمانبر بى قيد و شرط‏فارس‏شوند؟آيا از چنين محيطى ممكن است چنين قانون‏گذارى برخيزد؟و آيا هيچ عاقلى بخود جرئت ميدهد كه كتابى‏بياورد، و ادعاء كند كه اين كتاب هدايت تمامى‏عالميان، از بى سواد و دانشمند و از زن و مرد و از معاصرين من و آيندگان،تا آخر روزگار است، وآنگاه در آن اخبارى غيبى از گذشته و آينده، و از امتهاى گذشته و آينده، نه يكى، و نه دو تا، آنهم‏دربابهاى مختلف، و داستانهاى گوناگون قرار داده باشد، كه هيچيك از اين معارف با ديگرى‏مخالفت نداشته،و از راستى و درستى هم بى بهره نباشد، هر قسمتش قسمت‏هاى ديگر را تصديق‏كند؟!
و آيا يك انسان كه خود يكى از اجزاء عالم ماده و طبيعت است،و مانند تمامى موجودات‏عالم محكوم به تحول و تكامل است، ميتواند در تمامى شئون عالم بشرى دخل و تصرف‏نموده، قوانين، و علوم، و معارف، و احكام، و مواعظ، و امثال، و داستانهائى در خصوص كوچكترين وبزرگترين شئون‏بشرى بدنيا عرضه كند، كه با تحول و تكامل بشر متحول نشود، و از بشر عقب‏نماند؟و حال و وضع خود آن قوانين هم‏از جهت كمال و نقص مختلف نشود، با اينكه آنچه عرضه‏كرده، بتدريج عرضه كرده باشد و در آن پاره‏اى معارف‏باشد كه در آغاز عرضه شده، در آخردو باره تكرار شده باشد، و در طول مدت، تكاملى نكرده تغيرى نيافته باشد، و نيز در آن فروعى‏متفرع‏بر اصولى باشد؟با اينكه همه ميدانيم كه هيچ انسانى از نظر كمال و نقص عملش بيك حال‏باقى نمى‏ماند،در جوانى يك جور فكر مى‏كند، چهل‏ساله كه شد جور ديگر، پير كه شد جورى‏ديگر.
پس انسان عاقل و كسى كه بتواند اين معانى را تعقل كند، شكى برايش‏باقى نمى‏ماند، كه‏اين مزاياى كلى، و غير آن، كه قرآن مشتمل بر آنست، فوق طاقت بشرى، وبيرون از حيطه وسائل‏طبيعى و مادى است، و بفرض هم كه نتواند اين معانى را درك كند، انسان بودن خود را كه‏فراموش‏نكرده، و وجدان خود را كه گم ننموده، وجدان فطرى هر انسانى باو ميگويد: در هرمسئله‏اى كه نيروى فكريت‏از دركش عاجز ماند، و آنطور كه بايد نتوانست صحت و سقم و درستى‏و نادرستى آنرا بفهمد، و ماخذ و دليل‏هيچيك را نيافت، بايد باهل خبره و متخصص در آن مسئله‏مراجعه بكنى.
در اينجا ممكن است‏خواننده عزيز بپرسد كه اينكه شما اصرارداريد عموميت اعجاز قرآن‏را ثابت كنيد، چه فائده‏اى بر اين عموميت مترتب ميشود، و تحدى عموم مردم‏چه فائده‏اى دارد؟بايد خواص بفهمند كه قرآن معجزه است، زيرا عوام در مقابل هر دعوتى سريع الانفعال و زودباورند، و هر معامله‏اى‏كه با ايشان بكنند، مى‏پذيرند، مگر همين مردم نبودند كه در برابر دعوت امثال‏حسينعلى بهاء، و قاديانى، و مسيلمه‏كذاب، خاضع شده، و آنها را پذيرفتند؟!با اينكه آنچه آنهاآورده بودند به هذيان بيشتر شباهت داشت، تا سخن‏آدمى؟در پاسخ ميگوئيم: اولا تنها راه آوردن معجزه براى عموم بشر، و براى ابد اين است كه آن‏معجزه از سنخ علم ومعرفت باشد، چون غير از علم و معرفت هر چيز ديگريكه تصور شود، كه سرو كارش با ساير قواى دراكه انسان باشد،ممكن نيست عموميت داشته، ديدنيش را همه و براى‏هميشه ببينند، شنيدنيش را همه بشر، و براى هميشه بشنوندعصاى موسايش براى همه جهانيان، و براى ابد معجزه باشد، و نغمه داوديش نيز عمومى و ابدى باشد، چون عصاى موسى،و نغمه‏داود، و هر معجزه ديگريكه غير از علم و معرفت باشد، قهرا موجودى طبيعى، و حادثى حسى‏خواهد بود، كه خواه‏نا خواه محكوم قوانين ماده، و محدود به يك زمان، و يك مكان معينى ميباشد، و ممكن نيست غير اين باشد،و بفرض محال يا نزديك به محال، اگر آنرا براى تمامى افراد روى‏زمين ديدنى بدانيم، بارى بايد همه سكنه روى زمين‏براى ديدن آن در يك محل جمع شوند، وبفرضى هم كه بگوئيم براى همه و در همه‏جا ديدنى باشد، بارى براى اهل يك عصر ديدنى‏خواهد، بود نه براى ابد. بخلاف علم و معرفت، كه ميتواند براى همه، و براى ابد معجزه‏باشد، اين اولا، و ثانيا وقتى‏از مقوله علم و معرفت‏شد، جواب اشكال شما روشن ميشود، چون بحكم‏ضرورت فهم مردم‏مختلف است، و قوى و ضعيف دارد، همچنانكه كمالات نيز مختلف است، و راه فطرى و غريزى‏انسان‏براى درك كمالات كه روزمره در زندگيش آنرا طى مى‏كند، اين است كه هر چه را خودش‏درك كرد، و فهميد، كه فهميده،و هر جا كميت فهمش از درك چيزى عاجز ماند، بكسانى مراجعه‏مى‏كند، كه قدرت درك آنرا دارند، و آنرا درك كرده‏اند،و آنگاه حقيقت مطلب را از ايشان‏مى‏پرسند، در مسئله اعجاز قرآن نيز فطرت غريزى بشر حكم باين مى‏كند، كه‏صاحبان فهم قوى، وصاحب نظران از بشر، در پى كشف آن برآيند، و معجزه بودن آنرا درك كنند، و صاحبان فهم‏ضعيف بايشان‏مراجعه نموده، حقيقت‏حال را سئوال كنند، پس تحدى و تعجيز قرآن عمومى‏است، و معجزه بودنش براى فرد فرد بشر، و براى تمامى اعصار ميباشد.
قرآن كريم بعلم و معرفت تحدى كرده، يعنى فرموده:اگر در آسمانى بودن آن شك داريد، همه دست بدست هم دهيد، و كتابى درست كنيد كه از نظر علم و معرفت مانندقرآن باشد، يكجافرموده: (و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى‏ء، ما كتاب را كه بيان همه چيزها است بر تو نازل‏كرديم) ( سوره نحل 89) و جائى ديگر فرموده: (لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين، هيچ تر و خشكى نيست مگرآنكه‏در كتابى بيانگر، ضبط است) (سوره انعام آيه 59) ، و از اين قبيل آياتى ديگر.
آرى هر كس در متن تعليمات عاليه اسلام سير كند، و آنچه از كليات‏كه قرآن كريم بيان‏كرده و آنچه از جزئيات كه همين قرآن در آيه: ، (و ما آتيكم الرسول فخذوه، و ما نهيكم‏عنه فانتهوا، (سوره حشر آيه 7) رسول شما را بهر چه امر كرد انجام دهيد، و از هر چه و آيه: (لتحكم بين‏الناس بما اريك‏الله تا در ميان مردم بانچه خدا نشانت داده حكم كنى)( نساء 106) وآياتى ديگر به پيامبر اسلام حوالت داده، و آن‏جناب بيان كرده، مورد دقت قرار دهد، خواهد ديد كه‏اسلام از معارف الهى فلسفى، و اخلاق فاضله، و قوانين دينى و فرعى،از عبادتها، و معاملات، وسياسات اجتماعى و هر چيز ديگرى كه انسانها در مرحله عمل بدان نيازمندند، نه تنها متعرض‏كليات‏و مهمات مسائل است، بلكه جزئى‏ترين مسائل را نيز متعرض است، و عجيب اين است كه‏تمام معارفش بر اساس‏فطرت، و اصل توحيد بنا شده، بطوريكه تفاصيل و جزئيات احكامش، بعداز تحليل، به توحيدبر مى‏گردد، و اصل توحيدش بعد از تجزيه بهمان تفاصيل بازگشت مى‏كند.
قرآن كريم خودش بقاء همه معارفش را تضمين كرده، و آنرا نه تنهاصالح براى تمامى‏نسلهاى بشر دانسته، و در آيه: (و انه لكتاب عزيز، لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من‏خلفه، تنزيل‏من حكيم حميد، نه از گذشته و نه در آينده، باطل در اين كتاب راه نمى‏يابد، چون كتابى است عزيز، و نازل شده از ناحيه‏خداى حكيم حميد)( سوره فصلت آيه 42) و آيه: (انا نحن نزلنا الذكر، و انا له لحافظون، ما ذكر رانازل كرديم، و خود ما آنرا حفظ‏مى‏كنيم)( سوره حجر آيه 9) فرموده: كه اين كتاب با مرور ايام و كرور ليالى كهنه‏نميشود، كتابى است كه تا آخرين روز روزگار،ناسخى، هيچ حكمى از احكام آنرا نسخ نمى‏كند وقانون تحول و تكامل آنرا كهنه نمى‏سازد.
خواهى گفت علماى علم الاجتماع، و جامعه‏شناسان، و قانون‏دانان‏عصر حاضر، اين معنابرايشان مسلم شده: كه قوانين اجتماعى بايد با تحول اجتماع و تكامل آن تحول‏بپذيرد، و پا بپاى‏اجتماع رو بكمال بگذارد، و معنا ندارد كه زمان بسوى جلو پيش برود، و تمدن روز بروز پيشرفت‏بكند، و درعين حال قوانين اجتماعى قرنها قبل، براى امروز، و قرنها بعد باقى بماند.
و خلاصه كلام و جامع آن اين است كه: قرآن اساس قوانين‏را بر توحيد فطرى، و اخلاق‏فاضله غريزى بنا كرده، ادعاء مى‏كند كه تشريع(تقنين قوانين)بايد بر روى بذرتكوين، و نواميس‏هستى جوانه زده و رشد كند، و از آن نواميس منشا گيرد، ولى دانشمندان و قانون‏گذاران، اساس‏قوانين‏خود را، و نظريات علمى خويش را بر تحول اجتماع بنا نموده، معنويات را بكلى ناديده‏مى‏گيرند، نه بمعارف توحيدكار دارند، و نه به فضائل اخلاق، و بهمين جهت‏سخنان ايشان همه برسير تكامل اجتماعى مادى، و فاقد روح فضيلت‏دور مى‏زند، و چيزيكه هيچ مورد عنايت آنان‏نيست، كلمه عاليه خداست.
قرآن كريم بشر رابشخص رسول خدا(ص)، كه آورنده آنست، تحدى كرده و فرموده: آوردن شخصى امى و درس نخوانده و مربى‏نديده كتابى را كه هم الفاظش معجزه است و هم‏معانيش، امرى طبيعى نيست، و جز بمعجزه صورت نمى‏گيرد: (قل لو شاء الله ماتلوته عليكم، و لاادريكم به، فقد لبثت فيكم عمرا من قبله، ا فلا تعقلون؟بگو اگر خدا ميخواست اين قرآن را بر شماتلاوت‏نكنم، نمى‏كردم، و نه شما مى‏فهميديد، شما ميدانيد كه قبل از اين سالها در ميان شما بودم، آيا باز هم تعقل‏نمى‏كنيد؟ (سوره يونس آيه 16) آرى رسول خدا(ص) سالها بعنوان مردى عادى در بين مردم زندگى كرد، در حاليكه نه‏براى خود فضيلتى وفرقى با مردم قائل بود، و نه سخنى از علم بميان آورده بود، حتى احدى ازمعاصرينش يك بيت‏شعر و يا نثر هم از او نشنيد،و در مدت چهل سال كه دو ثلث عمر او ميشود، (و معمولا هر كسى كه در صدد كسب جاه و مقام باشد، عرصه‏تاخت و تازش، و بحبوحه فعاليتش، از جوانى تا چهل سالگى است مترجم) با اين حال آن جناب در اين مدت نه مقامى كسب‏كرد، و نه‏يكى از عناوين اعتبارى كه ملاك برترى و تقدم است بدست آورد، آنگاه در راس چهل سالگى
ناگهان طلوع كرد، و كتابى آورد، كه فحول و عقلاى قومش از آوردن‏چون آن عاجز ماندند، و زبان‏بلغاء و فصحاء و شعراى سخن‏دانشان به لكنت افتاد، و لال شد، و بعداز آنكه كتابش در اقطارزمين منتشر گشت، احدى جرئت نكرد كه در مقام معارضه با آن بر آيد، نه عاقلى اين فكر خام را درسرپروريد، و نه فاضلى دانا چنين هوسى كرد، نه خردمندى در ياراى خود ديد، و نه زيرك‏هوشيارى اجازه چنين كارى بخود داد.
نهايت چيزي كه دشمنانش در باره‏اش احتمال دادند، اين بود:كه گفته‏اند: وى سفرى براى‏تجارت بشام كرده، ممكن است در آنجا داستانهاى كتابش را از رهبانان آن‏سرزمين گرفته باشد، در حاليكه سفرهاى آنجناب بشام عبارت بود از يك سفر كه با عمويش ابو طالب كرد، در حاليكه‏هنوزبسن بلوغ نرسيده بود، و سفرى ديگر با ميسره غلام خديجه ع كرد، كه در آنروزهابيست و پنج‏ساله بود، (نه چهل‏ساله)،علاوه بر اينكه جمعى كه با او بودند شب و روز ملازمش‏بودند.
و بفرض محال، اگر در آن سفر از كسى چيزى آموخته باشد، چه‏ربطى باين معارف و علوم ‏بى پايان قرآن دارد؟و اين همه حكمت و حقايق در آنروز كجا بود؟ و اين‏فصاحت و بلاغت را كه‏تمامى بلغاى دنيا در برابرش سر فرود آورده، و سپر انداختند، و زبان فصحاء در برابرش لال و الكن شده، از چه كسى آموخته؟.
و يا گفته‏اند: كه وى در مكه‏گاهى بسر وقت آهنگرى رومى مى‏رفته، كه شمشير ميساخت.
و قرآن‏كريم در پاسخ اين تهمتشان فرمود: (و لقد نعلم انهم يقولون:انما يعلمه بشر، لسان‏الذى يلحدون اليه اعجمى، و هذا لسان عربى مبين، ما دانستيم كه آنان ميگويندبشرى اين قرآن رابوى درس ميدهد، (فكر نكردند آخر)زبان آنكسى كه قرآن را بوى نسبت‏ميدهند غير عربى‏است، و اين قرآن بزبان عربى آشكار است) (سوره نحل آيه 103) .
و يا گفته‏اند: كه پاره‏اى از معلوماتش را از سلمان فارسى گرفته،كه يكى از علماى فرس، وداناى بمذاهب و اديان بوده است، با اينكه سلمان فارسى در مدينه مسلمان‏شد، و وقتى بزيارت‏آنجناب نائل گشت، كه بيشتر قرآن نازل شده بود چون بيشتر قرآن در مكه نازل شد، و در اين‏قسمت‏از قرآن تمامى آن معارف كلى اسلام، و داستانها كه در آيات مدنى هست، نيز وجود دارد، بلكه آنچه در آيات مكى هست،بيشتر از آنمقدارى است كه در آيات مدنى وجود دارد، پس سلمان‏كه يكى از صحابه آنجناب است، چه چيز بمعلومات او افزوده؟.
علاوه بر اينكه خودشان ميگويند سلمان داناى بمذاهب بوده، يعنى‏به تورات و انجيل، و آن‏تورات و انجيل، امروز هم در دسترس مردم هست، بردارند و بخوانند و با آنچه‏در قرآن هست مقايسه‏كنند، خواهند ديد كه تاريخ قرآن غير تاريخ آن كتابها، و داستانهايش غير آن داستانها است، درتورات‏و انجيل لغزشها و خطاهائى بانبياء نسبت داده، كه فطرت هر انسان معمولى متنفر از آن‏است، كه چنين‏نسبتى را حتى به يك كشيش، و حتى به يك مرد صالح متعارف بدهد، واحدى‏اينگونه جسارتها را به يكى از عقلاى قوم خود نميكند.
و اما قرآن كريم ساحت انبياء را مقدس دانسته، و آنان را ازچنان لغزشها برى ميداند، و نيزدر تورات و انجيل مطالب پيش پا افتاده‏اى است، كه نه از حقيقتى پرده برميدارد، و نه فضيلتى‏اخلاقى به بشر مى‏آموزد، و اما قرآن كريم از آن مطالب آنچه براى مردم در معارف و اخلاقشان‏بدردميخورد آورده، و بقيه را كه قسمت عمده اين دو كتابست رها كرده.
قرآن كريم در آيات بسيارى باخبرهاى غيبى خود تحدى كرده، يعنى به بشر اعلام نموده: كه اگر در آسمانى بودن‏اين كتاب ترديد داريد، كتابى نظير آن مشتمل بر اخبار غيبى بياوريد.
و اين آيات بعضى در باره داستانهاى انبياء گذشته، و امتهاى ايشان‏است، مانند آيه: (تلك‏من انباء الغيب، نوحيها اليك، ما كنت تعلمها انت و لا قومك من قبل هذا، اين‏داستان از خبرهاى‏غيب است، كه ما بتو وحى مى‏كنيم، و تو خودت و قومت هيچيك از آن اطلاع نداشتيد) (سوره هود آيه 49) ، و آيه: (ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك، و ما كنت‏لديهم اذا جمعوا امرهم و هم يمكرون، اين سرگذشت‏يوسف از خبرهاى غيبى است، كه ما بتو وحى مى‏كنيم، تو خودت‏در آن جريان نبودى، و نديدى كه‏چگونه حرف‏هاى خود را يكى كردند، تا با يوسف‏نيرنگ كنند)( سوره يوسف آيه 102) و آيه: (ذلك من انباء الغيب، نوحيه‏اليك، و ما كنت لديهم اذ يلقون اقلامهم، ايهم يكفل مريم؟و ما كنت لديهم، اذ يختصمون، اين‏از خبرهاى غيبى‏است، كه ما بتو وحى مى‏كنيم.و گر نه تو آنروز نزد ايشان نبودى، كه داشتندقرعه‏هاى خود مى‏انداختند، كه‏كدامشان سرپرست مريم شود، و نيز نبودى كه چگونه بر سر اين‏كار با هم مخاصمه مى‏كردند)( سوره آل عمران آيه 44) و آيه: (ذلك عيسى بن مريم‏قول الحق الذى فيه يمترون، اينست‏عيسى بن مريم آن قول حقيكه در او شك مى‏كنند)، (سوره مريم آيه 34) و آياتى ديگر.
و يك قسمت ديگر در باره حوادث آينده است، مانند آيه: (غلبت الروم‏فى ادنى الارض، و هم من بعد غلبهم سيغلبون فى بضع سنين، سپاه روم در سرزمين پائين‏ترشكست‏خوردند، ولى هم‏ايشان بعد از شكستشان بزودى و در چند سال بعد غلبه‏خواهند كرد) (سوره روم آيات 1 - 4) ، و آيه: (ان الذى فرض‏عليك القرآن،لرادك الى معاد، آن خدائيكه قرآن را نصيب تو كرد، بزودى تو را بدانجا كه از آنجاگريختى، يعنى بشهر مكه برمى‏گرداند) (سوره قصص آيه 85) ، و آيه(لتدخلن المسجد الحرام، انشاء الله آمنين، محلقين‏رؤسكم، و مقصرين لا تخافون، بزودى داخل‏مسجد الحرام ميشويد، انشاء الله، در حاليكه سرهاتراشيده باشيد، و تقصير كرده باشيد، و در حاليكه هيچ ترسى نداشته باشيد) ( سوره فتح آيه 27) ، و آيه: (سيقول‏المخلفون، اذا انطلقتم الى مغانم لتاخذوها، : ذرونا نتبعكم، بزودى آنها كه از شركت در جهادتخلف‏كردند، وقتى براى گرفتن غنيمت روانه ميشويد، التماس خواهند كرد: كه‏اجازه دهيد ما هم‏بيائيم)( سوره فتح آيه 15) و آيه: (و الله يعصمك من‏الناس، و خدا تو را از شر مردم حفظ مى‏كند) (سوره مائده آيه 67) ، و آيه - (انا نحن‏نزلنا الذكر و انا له لحافظون بدرستيكه ما خودمان‏ذكر را نازل كرده‏ايم، و خودمان نيز بطور مسلم‏آنرا حفظ خواهيم كرد) (سوره حجر آيه 9) ، و آيات بسيارى ديگر كه مؤمنين را وعده‏هاداده، و همانطور كه وعده‏داد تحقق يافت، و مشركين مكه و كفار را تهديدها كرد، و همانطور كه تهديد كرده بود، واقع شد.
و از اين باب است آيات ديگريكه در باره امور غيبى است، نظير آيه:(و حرام على قرية‏اهلكناها، انهم لا يرجعون، حتى اذا فتحت‏ياجوج و ماجوج، و هم من كل حدب ينسلون،و اقترب‏الوعد الحق، فاذا هى شاخصة ابصار الذين كفروا، يا ويلنا قد كنا فى غفلة من هذا، بل كنا ظالمين، ممكن نيست‏مردم آن شهريكه ما نابودشان كرديم، و مقدر نموديم كه ديگر باز نگردند، اينكه بازگردند، مگر وقتى كه راه‏ياجوج و ماجوج باز شود، در حاليكه از هر پشته‏اى سرازير شوند، ووعده حق نزديك شود، كه در آن هنگام ديده آنانكه كافر شدنداز شدت تحير باز ميماند، وميگويند: واى بر ما كه از اين آتيه خود در غفلت بوديم، بلكه حقيقت مطلب آنست كه ستمگربوديم)( سوره انبياء آيه 97) ، و آيه(وعد الله الذين آمنوا منكم، و عملوا الصالحات، ليستخلفنهم فى الارض، خدا كسانى‏از شما را كه ايمان‏آوردند، و عمل صالح كردند، وعده داد: كه بزودى ايشانرا جانشين در زمين‏كند) (نور 55) ، و آيه(قل: هو القادر على ان يبعث‏عليكم عذابا من فوقكم، بگو خدا قادر است بر اينكه‏عذابى از بالاى سر بر شما مسلط كند) (سوره انعام آيه 65) .
باز از اين‏باب است آيه: (و ارسلنا الرياح لواقح، ما بادها را فرستاديم تا گياهان نرو ماده راتلقيح كنند)، (سوره حجر آيه 22) ، و آيه(و انبتنا فيهامن كل شى‏ء موزون و رويانديم در زمين از هر گياهى موزون‏كه‏هر يك وزن مخصوص دارد)( حجر آيه 19) و آيه: (و الجبال اوتادا، آيا ما كوهها را استخوان‏بندى زمين‏نكرديم)،( نبا آيه 7) كه‏اينگونه آيات از حقايقى خبر داده كه در روزهاى نزول قرآن در هيچ جاى دنيا اثرى‏از آن حقايق علمى وجود نداشته،و بعد از چهارده قرن، و بعد از بحث‏هاى علمى طولانى بشرموفق بكشف آنها شده است.
باز از اين باب است(البته اين مطلب از مختصات اين تفسير است‏كه همانطور كه درمقدمه كتاب گفتيم، معناى يك آيه را از آيات ديگر قرآن استفاده نموده، براى فهم‏يك آيه سايرآيات را استنطاق مى‏كند، و از بعضى براى بعضى ديگر شاهد مى‏گيرد)آيه شريفه: (يا ايها الذين‏آمنوا من يرتد منكم عن‏دينه، فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه، اى كسانيكه ايمان آورده‏ايد!هركس از شما از دين خود برگردد، ضررى بدين خدا نمى‏زند، چون بزودى خداوند مردمانى خواهدآورد، كه دوستشان دارد، و ايشان او را دوست ميدارند)،( مائده آيه 54) و آيه‏شريفه(و لكل امة رسول، فاذا جاءرسولهم، قضى بينهم بالقسط، براى هر امتى رسولى است، همينكه رسولشان آمد، درميان آن امت‏بعدالت‏حكم ميشود)، تا آخر چند آيه(يونس آيه 47) و آيه شريفه(فاقم وجهك للدين حنيفا، فطرة الله التى‏فطرالناس عليها، روى دل بسوى دين حنيف كن، كه فطرة خدائى است، آن فطرتى كه خدا بشر را بدان‏فطرت آفريده) (سوره روم آيه 30) ،و آياتى ديگر كه از حوادث عظيم آينده اسلام و يا آينده دنيا خبر ميدهد، كه همه آن‏حوادث بعد از نزول آن آيات واقع‏شده، و بزودى انشاء الله مقدارى از آنها را در بحث از سوره‏اسراء ايراد مى‏كنيم.
قرآن كريم باين معنا تحدى كرده، كه در سراپاى آن اختلافى در معارف‏وجود ندارد، وفرموده: (ا فلا يتدبرون القرآن؟و لو كان من عند غير الله، لوجدوا فيه اختلافا كثيرا،چرا در قرآن‏تدبر نمى‏كنند؟كه اگر از ناحيه غير خدا بود، اختلافهاى زيادى در آن مى‏يافتند) (سوره نساء آيه 82 ) ، و اين تحدى‏درست‏و بجا است، براى اينكه اين معنا بديهى است، كه حيات دنيا، حيات مادى و قانون حاكم در آن قانون تحول و تكامل است، هيچ موجودى از موجودات، و هيچ‏جزئى از اجزاء اين عالم نيست، مگر آنكه وجودش تدريجى است، كه از نقطه ضعف شروع ميشود، وبسوى قوة و شدت مى‏رود، از نقص شروع شده، بسوى كمال مى‏رود، تا هم در ذاتش، و هم در توابع ذاتش، و لوا حق آن،يعنى‏افعالش، و آثارش تكامل نموده، بنقطه نهايت كمال خود برسد.
يكى از اجزاء اين عالم انسان است، كه لا يزال در تحول و تكامل‏است، هم در وجودش، وهم در افعالش، و هم در آثارش، به پيش مى‏رود، يكى از آثار انسانيت، آن آثاريست‏كه با فكر وادراك او صورت مى‏گيرد، پس احدى از ما انسانها نيست، مگر آنكه خودش را چنين در مى‏يابد، كه امروزش‏از ديروزش كامل‏تر است، و نيز لا يزال در لحظه دوم، به لغزش‏هاى خود در لحظه اول‏بر ميخورد، لغزشهائى در افعالش، دراقوالش، اين معنا چيزى نيست كه انسانى با شعور آنرا انكاركند، و در نفس خود آنرا نيابد.
و اين كتاب آسمانى كه رسولخدا(ص)آنرا آورده، بتدريج‏نازل شده، و پاره پاره و درمدت بيست و سه سال بمردم قرائت ميشد، در حاليكه در اين مدت حالات مختلفى،و شرائطمتفاوتى پديد آمد، پاره‏اى از آن در مكه، و پاره‏اى در مدينه، پاره‏اى در شب، و پاره‏اى در روز، پاره‏اى‏در سفر، و پاره‏اى در حضر، قسمتى در حال سلم، و قسمتى در حال جنگ، طائفه‏اى درروز عسرت و شكست، و طائفه‏اى‏در حال غلبه و پيشرفت، عده‏اى از آياتش در حال امنيت وآرامش، و عده‏اى ديگر در حال ترس و وحشت نازل شده.
آنهم‏نه اينكه براى يك منظور نازل شده باشد، بلكه هم براى القاءمعارف الهيه، و هم تعليم‏اخلاق فاضله، و هم تقنين قوانين، و احكام دينى، آنهم در همه حوائج‏زندگى نازل شده است، و بااين حال در چنين كتابى كوچكترين اختلاف در نظم متشابهش ديده نميشود، همچنانكه خودش‏دراين باره فرموده: (كتابا متشابها مثانى)، كتابى كه با تكرار مطالب در آن نظم متشابهش محفوظ‏است. (سوره زمر آيه 23) اين از نظر اسلوب‏و نظم كلام، اما از نظر معارف و اصولى كه در معارف بيان كرده، نيزاختلافى در آن وجود ندارد، طورى نيست كه‏يكى از معارفش با يكى ديگر آن متناقض و منافى‏باشد، آيه آن آيه ديگرش را تفسير مى‏كند، و بعضى از آن بعض ديگررا بيان مى‏كند، و جمله‏اى ازآن مصدق جمله‏اى ديگر است، همچنانكه امير المؤمنين على(ع)فرمود: (بعضى از قرآن ناطق به‏مفادبعض ديگر و پاره‏اى از آن شاهد پاره‏اى ديگر است) (نهج البلاغه فيض الاسلام ص 414 خ 133) ، و اگر از ناحيه غير خدا بود، هم نظم
الفاظش از نظر حسن و بهاء مختلف ميشد، و هم جمله‏اش‏از نظر فصاحت و بلاغت متفاوت‏مى‏گشت، و هم معنا و معارفش از نظر صحت و فساد، و اتقان و متانت متغاير ميشد.
دراينجا ممكن است‏شما خواننده عزيز بگوئى: اين‏ها همه كه گفتيد،صرف ادعا بود، ومتكى بدليلى قانع كننده نبود، علاوه بر اينكه بر خلاف دعوى شما اشكالهاى زيادى‏بر قرآن‏كرده‏اند، و چه بسيار كتابهائى در متناقضات قرآن تاليف شده و در آن كتابها متناقضاتى در باره‏الفاظ قرآن‏ارائه داده‏اند، كه برگشت همه آنها باين است كه قرآن از جهت بلاغت قاصر است، ونيز تناقضاتى معنوى نشان داده‏اند، كه برگشت‏آنها باين است كه قرآن در آراء و نظريات وتعليماتش بخطاء رفته، و از طرف مسلمانان پاسخ‏هائى باين اشكالات‏داده‏اند، كه در حقيقت‏برگشتش به تاويلاتى است كه اگر بخواهيم سخن قرآنرا بان معانى معنا كنيم، سخنى‏خواهد شدبيرون از اسلوب كلام، و فاقد استقامت، سخنى كه فطرت سالم آنرا نمى‏پسندد.
در پاسخ ميگوئيم: اشكالها و تناقضاتى كه بدان اشاره گرديد،در كتب تفسير و غير آن باجوابهايش آمده، و يكى از آن كتابها همين كتابست، و بهمين جهت‏بايد بپذيريد، كه اشكال شمابه ادعاى بدون دليل شبيه‏تر است، تا بيان ما.
چون در هيچيك از اين كتابها كه گفتيم اشكالى بدون جواب‏نخواهى يافت، چيزيكه هست‏معاندين، اشكالها را در يك كتاب جمع آورى نموده، و در آوردن جوابهايش‏كوتاهى كرده‏اند، و يادرست نقل نكرده‏اند، براى اينكه معاند و دشمن بوده‏اند، و در مثل معروف ميگويند:اگر بنا باشدچشم محبت متهم باشد، چشم كينه و دشمنى متهم‏تر است.
خواهى گفت بسيار خوب، خود شما در باره نسخى كه در قرآن‏صورت گرفته، چه ميگوئى؟با اينكه خود قرآن كريم در آيه(ما ننسخ من آية او ننسها نات بخير منها، هيچ آيه‏اى رانسخ‏نمى‏كنيم، مگر آنكه آيه‏اى بهتر از آن مى‏آوريم، )( سوره بقره آيه 106) و همچنين در آيه: (و اذا بدلنا آية مكان آية، و الله‏اعلم‏بما ينزل، و چون آيتى را در جاى آيتى ديگر عوض مى‏كنيم، بارى خدا داناتر است بانچه نازل‏مى‏كند) (سوره نحل آيه 101) ، اعتراف كرده:باينكه در آن نسخ و تبديل واقع شده، و بفرضيكه ما آنرا تناقض گوئى‏ندانيم، حد اقل اختلاف در نظريه هست.
در پاسخ ميگوئيم مسئله نسخ نه از سنخ تناقض گوئى است،و نه از قبيل اختلاف در نظريه‏و حكم، بلكه نسخ ناشى از اختلاف در مصداق است، باين معنا كه‏يك مصداق، روزى با حكمى‏انطباق دارد، چون مصلحت آن حكم در آن مصداق وجود دارد، و روزى ديگر با آن حكم انطباق
ندارد، براى اينكه مصلحت قبليش به مصلحت ديگر مبدل‏شده، كه قهرا حكمى ديگر را ايجاب‏مى‏كند، مثلا در آغاز دعوت اسلام، كه اكثر خانواده‏ها مبتلا بزنا بودند،مصلحت در اين بود كه‏براى جلوگيرى از زناى زنان، ايشانرا در خانه‏ها زندانى كنند، ولى بعد از گسترش اسلام،و قدرت‏يافتن حكومتش آن مصلحت جاى خود را باين داد: كه در زناى غير محصنه تازيانه بزنند، و درمحصنه سنگسار كنند.
و نيز در آغاز دعوت اسلام، و ضعف حكومتش، مصلحت در اين‏بود كه اگر يهوديان درصدد برآمدند مسلمانان را از دين برگردانند، مسلمانان بروى خود نياورده، و جرم ايشانرانديده‏بگيرند، ولى بعد از آنكه اسلام نيرو پيدا كرد، اين مصلحت جاى خود را بمصلحتى‏ديگر داد، و آن‏جنگيدن و كشتن، و يا جزيه گرفتن از آنان بود.
و اتفاقا در هر دو مسئله آيه قرآن طورى نازل شده كه هر خواننده‏مى‏فهمد حكم در آيه‏بزودى منسوخ ميشود، و مصلحت آن حكم دائمى نيست، بلكه موقت است، در باره مسئله‏اولى‏مى‏فرمايد: (و اللاتى ياتين الفاحشة من نساءكم، فاستشهدوا عليهن اربعة منكم، فان شهدوا، فامسكوهن فى البيوت،حتى يتوفيهن الموت، او يجعل الله لهن سبيلا و آن زنان از شما كه مرتكب‏زنا ميشوند، از چهار نفر گواهى بخواهيد،اگر شهادت دادند، ايشانرا در خانه‏ها زندانى كنيد، تامرگ ايشانرا ببرد، و يا خداوند راهى براى آنان معين كند)( سوره نساء آيه 15) ، كه جمله اخير بخوبى مى‏فهماند: كه‏حكم زندانى كردن موقت است، پس اين حكم تازيانه و سنگسار، از باب تناقض گوئى نيست.
و در خصوص مسئله دوم مى‏فرمايد: (ود كثير من اهل الكتاب، لويردونكم من بعد ايمانكم‏كفارا حسدا من عند انفسهم، من بعد ما تبين لهم الحق، فاعفوا و اصفحوا، حتى‏ياتى الله بامره، بسيارى از اهل كتاب دوست دارند بلكه بتوانند شما را از دين بسوى كفر برگردانند، و حسادت‏درونيشان‏ايشانرا وادار ميكند كه با وجود روشن شدن حق اين چنين بر خلاف حق عمل كنند، پس شما صرفنظر كنيد، و به بخشيد،تا خداوند دستورش را بفرستد) (سوره بقره 109) ، كه جمله اخير دليل قاطعى‏است بر اينكه مصلحت عفو و بخشش موقتى است، نه دائمى.
يكى ديگر از جهات اعجاز كه‏قرآن كريم بشر را با آن تحدى كرده، يعنى فرموده: اگر در آسمانى بودن اين كتاب شك داريد، نظير آنرا بياوريد، مسئله بلاغت‏قرآن است، و در اين باره‏فرموده: (ام يقولون افتريه، قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات، و ادعوا من استطعتم من‏دون الله ان كنتم‏صادقين، فان لم يستجيبوا لكم، فاعلموا انما انزل بعلم الله، و ان لا اله الا هو، فهل انتم مسلمون؟وياميگويند: اين قرآن را وى بخدا افتراء بسته، بگو اگر چنين چيزى ممكن است، شما هم ده سوره‏مثل آنرا بخدا افتراءببنديد، و حتى غير خدا هر كسى را هم كه ميتوانيد بكمك بطلبيد، اگر راست‏ميگوئيد، و اما اگر نتوانستيد اين پيشنهادرا عملى كنيد، پس بايد بدانيد كه اين كتاب بعلم خدانازل شده، و اينكه‏معبودى جز او نيست، پس آيا باز هم تسليم نميشويد؟!( سوره هود آيه 14) ، و نيز فرموده: (ام‏يقولون: افتريه، قل فاتوا بسورة مثله، و ادعوا من استطعتم من دون الله، ان كنتم صادقين، بل كذبوابمالم يحيطوا بعلمه، و لما ياتهم تاويله، و يا ميگويند: قرآنرا بدروغ بخدا نسبت داده، بگو: اگرراست ميگوئيد،يك سوره مثل آن بياوريد، و هر كسى را هم كه ميتوانيد بكمك دعوت كنيد، لكن‏اينها بهانه است، حقيقت مطلب‏اين استكه چيزيرا كه احاطه علمى بدان ندارند، و هنوز بتاويلش‏دست نيافته‏اند، تكذيب مى‏كنند) (سوره يونس آيه 39) .
اين دو آيه مكى هستند، و در آنها بنظم و بلاغت قرآن تحدى‏شده، چون تنها بهره‏ايكه عرب‏آنروز از علم و فرهنگ داشت، و حقا هم متخصص در آن بود، همين مسئله‏سخندانى، و بلاغت‏بود، چه، تاريخ، هيچ ترديدى نكرده، در اينكه عرب خالص آنروز، (يعنى قبل از آنكه زبانش در اثراختلاط‏با اقوام ديگر اصالت‏خود را از دست بدهد)، در بلاغت بحدى رسيده بود، كه تاريخ چنان‏بلاغتى را از هيچ قوم و ملتى، قبل‏از ايشان و بعد از ايشان، و حتى از اقواميكه بر آنان آقائى وحكومت مى‏كردند، سراغ نداده، و در اين فن بحدى پيش رفته‏بودند، كه پاى احدى از اقوام‏بدانجا نرسيده بود، و هيچ قوم و ملتى كمال بيان و جزالت‏نظم، و وفاء لفظ، و رعايت مقام، وسهولت منطق ايشانرا نداشت.
از سوى ديگر قرآن كريم، عرب متعصب و غيرتى را بشديدترين‏و تكان دهنده‏ترين بيان تحدى‏كرده، با اينكه همه ميدانيم عرب آنقدر غيرتى و متعصب‏است، كه بهيچ وجه حاضر نيست براى‏كسى و در برابر كار كسى خضوع كند، و احدى در اين مطلب ترديد ندارد.
و نيز از سوئى ديگر، اين تحدى قرآن يكبار، و دو بار نبوده، كه‏عرب آنرا فراموش كند، بلكه در مدتى طولانى انجام شد، و در اين مدت عرب آنچنانى، براى تسكين‏حميت و غيرت خودنتوانست هيچ كارى صورت دهد، و اين دعوت قرآنرا جز با شانه خالى كردن، و اظهار عجز بيشتر پاسخى ندادند، و جز گريختن، و خود پنهان كردن، عكس‏العملى نشان ندادند، همچنانكه خود قرآن‏در اين باره مى‏فرمايد: (الا انهم يثنون صدورهم، ليستخفوا منه، الاحين يستغشون ثيابهم، يعلم مايسرون و ما يعلنون، متوجه باشيد، كه ايشان شانه خالى مى‏كنند، تا آرام آرام خود رابيرون كشيده، پنهان كنند، بايد بدانند كه در همان حاليكه لباس خود بر سر مى‏افكنند، كه كسى ايشانرا نشناسد،خدا ميداند كه چه اظهار مى‏كنند، و چه پنهان ميدارند) (سوره هود آيه 5) .
از طول مدت اين تحدى، در عصر نزولش كه بگذريم،در مدت چهارده قرن هم كه از عمرنزول قرآن گذشته، كسى نتوانسته كتابى نظير آن بياورد، و حد اقل‏كسى اين معنا را در خور قدرت‏خود نديده، و اگر هم كسى در اين صدد بر آمده، خود را رسوا و مفتضح ساخته.
تاريخ، بعضى از اين معارضات و مناقشات را ضبط كرده، مثلايكى از كسانيكه با قرآن‏معارضه كرده‏اند، مسيلمه كذاب بوده، كه در مقام معارضه با سوره فيل بر آمده،و تاريخ سخنانش راضبط كرده، كه گفته است: (الفيل، ما الفيل، و ما ادريك ما الفيل، له ذنب و بيل، و خرطوم طويل،فيل چيست فيل، و چه ميدانى كه چيست فيل، دمى دارد سخت و وبيل، و خرطومى طويل).
و در كلاميكه خطاب به سجاح(زنى كه دعوى پيغمبرى مى‏كرد)گفته:(فنولجه فيكن‏ايلاجا، و نخرجه منكن اخراجا، آنرا در شما زنان فرو مى‏كنيم، چه فرو كردنى،و سپس بيرون‏مى‏آوريم، چه بيرون كردنى)، حال شما خواننده عزيز خودت در اين هذيانها دقت كن، و عبرت‏بگيرد.
بعضى از نصارى كه خواسته است با سوره فاتحه(سرشاراز معارف)معارضه كند، چنين‏گفته: (الحمد للرحمان، رب الاكوان، الملك الديان لك العبادة، و بك المستعان،اهدنا صراط‏الايمان، سپاس براى رحمان، پروردگار كون‏ها، و پادشاه دين ساز، عبادت تو را باد، و استعانت‏بتو، مارا بسوى صراط ايمان هدايت فرما)و از اين قبيل رطب و يابس‏هاى ديگر.
حال ممكن است بگوئى: اصلا معناى معجزه بودن كلام‏را نفهميدم، براى اينكه كلام ساخته‏قريحه خود انسان است، چطور ممكن است از قريحه انسان چيزى‏ترشح كند، كه خود انسان ازدرك آن عاجز بماند؟و براى خود او معجزه باشد؟ با اينكه فاعل، اقواى از فعل خويش، و منشااثر،محيط باثر خويش است، و بعبارتى ديگر، اين انسان بود كه كلمات را براى معانى وضع كرد، و قرار گذاشت كه فلان كلمه بمعناى‏فلان چيز باشد، تا باين وسيله انسان اجتماعى بتواند مقاصدخود را بديگران تفهيم نموده، و مقاصد ديگرانرا بفهمد.
پس خاصه كشف از معنا در لفظ، خاصه‏ايست قراردادى، و اعتبارى،كه انسان اين خاصه‏را بان داده، و محال است در الفاظ نوعى از كشف پيدا شود، كه قريحه خود انسان‏بدان احاطه‏نيابد، و بفرضى كه چنين كشفى در الفاظ پيدا شود، يعنى لفظى كه خود بشر قرار داده، در برابرمعنائى معين،معناى ديگرى را كشف كند، كه فهم و قريحه بشر از درك آن عاجز باشد، اين گونه‏كشف‏را ديگر كشف لفظى نميگويند، و نبايد آنرا دلالت لفظ ناميد.
علاوه بر اينكه اگر فرض كنيم كه در تركيب يك كلام، اعمال‏قدرتى شود، كه بشر نتواندآنطور كلام را تركيب كند، معنايش اين استكه هر معنا از معانى كه بخواهددر قالب لفظ در آيد، بچند قالب ميتواند در آيد، كه بعضى از قالب‏ها ناقص، و بعضى كامل، و بعضى كاملتر است، وهمچنين‏بعضى خالى از بلاغت، و بعضى بليغ و بعضى بليغ‏تر، آنوقت در ميان اين چند قالب، يكى‏كه از هر حيث ازساير قالبها عالى‏تر است، بطوريكه بشر نميتواند مقصود خود را در چنان قالبى‏در آورد، آنرا معجزه بدانيم.
و لازمه چنين چيزى اين است كه هر معنا و مقصودى كه‏فرض شود، چند قالب غير معجزآسادارد، و يك قالب معجزآسا، با اينكه قرآن كريم در بسيارى از موارد يك معنارا بچند قالب‏در آورده، و مخصوصا اين تفنن در عبارت در داستانها بخوبى بچشم ميخورد، و چيزى نيست كه‏بشود انكاركرد، و اگر بنا بدعوى شما، ظاهر آيات قرآن معجزه باشد، بايد يك مفاد، و يك معنا، ويا بگو يك مقصود، چند قالب معجزآسا داشته باشد.
در جواب ميگوئيم: قبل از آنكه جواب از شبهه را بدهيم مقدمتا توجه بفرمائيد كه، اين دوشبهه و نظائر آن، همان چيزيست كه جمعى از اهل دانش را واداركرده، كه در باب اعجاز قرآن دربلاغتش، معتقد بصرف شوند، يعنى بگويند: درست است كه بحكم آيات تحدى، آوردن‏ مثل قرآن ياچند سوره‏اى از آن، و يا يك سوره از آن، براى بشر محال است، بشهادت اينكه دشمنان دين، دراين چند قرن،نتوانستند دست به چنين اقدامى بزنند، و لكن اين از آن جهت نيست كه طرز تركيب‏بندى كلمات فى نفسه امرى‏محال باشد و خارج از قدرت بشر بوده باشد، چون مى‏بينيم كه‏تركيب‏بندى جملات‏آن ، نظير تركيب و نظم و جمله‏بندى‏هائى است كه براى بشر ممكن است.
بلكه از اين جهت بوده، كه خداى سبحان نگذاشته دشمنان دينش‏دست بچنين اقدامى‏بزنند، باين معنا كه با اراده الهيه خود، كه حاكم بر همه عالم، و از آن جمله بردلهاى بشر است، تصميم بر چنين امرى را از دلهاى بشر گرفته، و بمنظور حفظ معجزه، و نشانه نبوت، و نگه‏دارى‏پاس‏حرمت رسالت، هر وقت بشر ميخواسته در مقام معارضه با قرآن برآيد، او تصميم وى را شل‏مى‏كرده، و در آخر منصرفش ميساخته.
اعتقاد به صرف درباره معجزه بودن قرآن
ولى اين حرف فاسد و نادرست است، و با آيات تحدى هيچ‏قابل انطباق نيست، چون ظاهرآيات تحدى، مانند آيه(قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات، و ادعوا من استطعتم من‏دون الله، ان كنتم‏صادقين، فان لم يستجيبوا لكم فاعلموا انما انزل بعلم الله) (سوره هود آيه 14) ، اين است كه خود بشر نمى‏تواندچنين‏قالبى بسازد، نه اينكه خدا نمى‏گذارد، زيرا جمله آخرى آيه كه مى‏فرمايد: (فاعلموا انما انزل بعلم‏الله)،ظاهر در اين است كه استدلال به تحدى استدلال بر اين است كه قرآن از ناحيه خدا نازل‏شد، نه اينكه رسولخدا(ص)آنرا از خودتراشيده باشد، و نيز بر اين است كه قرآن بعلم خدا نازل‏شده، نه بانزال شيطانها، همچنانكه در آن آيه ديگر مى‏فرمايد: (ام يقولون‏تقوله، بل لا يؤمنون، فلياتوا بحديث مثله، ان كانوا صادقين، و يا ميگويند قرآن را خود او بهم بافته، بلكه چنين نيست،ايشان ايمان ندارند، نه اينكه قرآن از ناحيه خدا نيامده باشد، اگر جز اين است، و راست ميگويند، خود آنان نيز، يك داستان مثل آن‏بياورند) (سوره طور آيه 34) ، و نيز مى‏فرمايد: (و ما تنزلت به الشياطين، و ما ينبغى‏لهم، و ما يستطيعون، انهم عن السمع لمعزولون،بوسيله شيطانها نازل نشده، چون نه شيطان‏هاسزاوار چنين كارى هستند، و نه مى‏توانندبكنند، چون آنها از شنيدن اسرار آسمان‏ها رانده‏شده‏اند) (سوره شعراء آيه 212) .
و صرفى كه آقايان مى‏گويند تنها دلالت دارد بر اينكه رسالت‏خاتم‏الانبياء صلوات الله عليه‏صادق است، بخاطر معجزه صرف، و اينكه خدا كه زمام دلها دست او است، تاكنون‏نگذاشته كه‏دلها بر آوردن كتابى چون قرآن تصميم بگيرند، و اما بر اين معنا دلالت ندارد، كه قرآن كلام‏خداست، و از ناحيه او نازل شده.
نظير آيات بالا آيه: (قل فاتوا بسورة مثله، و ادعوا من استطعتم من‏دون الله ان كنتم صادقين، بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه، و لما ياتهم تاويله) (سوره يونس آيه 39) ، است، كه ترجمه‏اش‏گذشت، و ديديم كه ظاهر دراين معنا بود كه آنچه باعث‏شده آوردن مثل قرآن را بر بشر: فرد فرد بشر، و دسته جمعى آنان،محال نموده، و قدرتش را بر اين كار نارسا بسازد، اين بوده كه قرآن مشتمل بر تاويلى است، كه‏چون بشر احاطه‏بان نداشته، آنرا تكذيب كرده، و از آوردن نظيرش نيز عاجز مانده، چون تا كسى‏چيزى را درك نكند، نمى‏تواندمثل آنرا بياورد، چون جز خدا كسى علمى بان ندارد، لا جرم احدى‏نمى‏تواند بمعارضه خدا برخيزد، نه اينكه خداى‏سبحان دلهاى بشر را از آوردن مثل قرآن منصرف‏كرده باشد، بطوريكه اگر منصرف نكرده بود، مى‏توانستند بياورند.
و نيز آيه: (ا فلا يتدبرون القرآن، و لو كان من عند غيرالله، لوجدوا فيه اختلافا كثيرا، )( سوره نساء آيه 82) كه به نبودن اختلاف در قرآن تحدى كرده است، چه ظاهرش اين‏است كه تنها چيزى كه بشر را عاجز ازآوردن مثل قرآن كرده، اين است كه خود قرآن، يعنى الفاظ، و معانيش،اين خصوصيت را دارد: كه‏اختلافى در آن نيست، نه اينكه خداى تعالى دلها را از اينكه در مقام پيدا كردن اختلافهاى‏آن برآيندمنصرف نموده باشد، بطوريكه اگر اين صرف نبود، اختلاف در آن پيدا ميكردند، پس اينكه جمعى‏از مفسرين،اعجاز قرآن را از راه صرف، و تصرف در دلها معجزه دانسته‏اند، حرف صحيحى‏نزده‏اند، و نبايد بدان اعتناء كرد.
پاسخ به دو شبهه‏ياد شده و توضيح اينكه چگونه بلاغت قرآن معجزه است
بعد از آنكه اين مقدمه روشن شد، اينك در پاسخ از اصل شبهه‏هاى‏دوگانه مى‏گوئيم: اينكه‏گفتيد: معجزه بودن قرآن از نظر بلاغت محال است، چون مستلزم‏آنست كه، انسان در برابر ساخته‏خودش عاجز شود، جواب ميگوئيم: كه آنچه از كلام مستند بقريحه آدمى است، اين مقدار است كه‏طورى‏كلام را تركيب كنيم، كه از معناى درونى ما كشف كند، و اما تركيب آن، و چيدن و نظم‏كلماتش، بطوريكه‏علاوه بر كشف از معنا، جمال معنا را هم حكايت كند، و معنا را بعين همان‏هيئتى كه در ذهن دارد، بذهن شنونده منتقل‏بسازد، و يا نسازد، و عين آن معنا كه در ذهن گوينده‏است، بشنونده نشان بدهد، و يا ندهد، و نيز خود گوينده،معنا را طورى در ذهن خود تنظيم كرده، وصورت علميه‏اش را رديف كرده باشد، كه در تمامى روابطش، و مقدماتش، ومقارناتش، و لوا حق‏آن، مطابق واقع باشد، و يا نباشد، يا در بيشتر آنها مطابق باشد، يا در بعضى از آنها مطابق، و دربعضى‏مخالف باشد، و يا در هيچيك از آنها رعايت واقع نشده باشد، امورى است كه ربطى بوضع‏الفاظ ندارد بلكه مربوط‏بمقدار مهارت گوينده در فن بيان، و هنر بلاغت است، و اين مهارت هم‏مولود قريحه‏ايست كه بعضى براى اينكاردارند، و يكنوع لطافت ذهنى است، كه بصاحب ذهن‏اجازه مى‏دهد كلمات و ادوات لفظى را به بهترين وضع رديف كند، ونيروى ذهنى او را بان‏جريانيكه مى‏خواهد در قالب لفظ در آورد، احاطه مى‏دهد بطوريكه الفاظ‏تمامى اطراف و جوانب‏آن، و لوازم و متعلقات آن جريان را حكايت كند.
پس در باب فصاحت و بلاغت، سه جهت هست، كه‏ممكن است هر سه در كلامى جمع‏بشود، و ممكن است در خارج، از يكديگر جدا شوند.
1 - ممكن است‏يك انسان آنقدر بواژه‏هاى زبانى تسلط‏داشته باشد، كه حتى يك لغت ازآن زبان برايش ناشناخته و نا مفهوم نباشد، و لكن همين‏شخص كه خود يك لغت نامه متحرك‏است، نتواند با آن زبان و لغت‏حرف بزند.
2 - و چه بسا مى‏شود كه‏انسانى، نه تنها عالم بلغت‏هاى زبانى است، بلكه مهارت
سخنورى بان زبان را هم دارد، يعنى مى‏تواند خوب حرف‏بزند، اما حرف خوبى ندارد كه بزند، در نتيجه از سخن گفتن عاجز ميماند، نمى‏تواند سخنى بگويد، كه‏حافظ جهات معنا، و حاكى ازجمال صورت آن معنا، آنطور كه هست، باشد.
3 - و چه بسا كسى باشد كه هم آگاهى بواژه‏هاى يك زبان‏داشته باشد، و هم در يك‏سلسله از معارف و معلومات تبحر و تخصص داشته باشد، و لطف قريحه و رقت فطرى‏نيز داشته، اما نتواند آنچه از معلومات دقيق كه در ذهن دارد، با همان لطافت و رقت در قالب الفاظ بريزد، درنتيجه‏از حكايت كردن آنچه در دل دارد، باز بماند، خودش از مشاهده جمال و منظره زيباى آن معنالذت مى‏برد، اما نمى‏تواندمعنا را بعين آن زيبائى و لطافت بذهن شنونده منتقل سازد.
واز اين امور سه‏گانه، تنها اولى مربوط بوضع الفاظ است، كه انسان‏با قريحه اجتماعى‏خود آنها را براى معانى كه در نظر گرفته وضع مى‏كند، و اما دومى و سومى، ربطى‏بوضع الفاظندارد، بلكه مربوط بنوعى لطافت در قوه مدركه آدمى است.
و اين هم خيلى واضح است، كه قوه مدركه آدمى محدودو مقدر است، و نمى‏تواند بتمامى‏تفاصيل و جزئيات حوادث خارجى، و امور واقعى، با تمامى روابط، و علل،و اسبابش، احاطه‏پيدا كند، و بهمين جهت ما در هيچ لحظه‏اى بهيچ وجه ايمن از خطا نيستيم، علاوه بر اينكه‏استكمال‏ما تدريجى است، و هستى ما بتدريج رو بكمال مى‏رود، و اين خود باعث‏شده كه معلومات‏مانيز اختلاف تدريجى داشته باشد، و از نقطه نقص بسوى كمال برود.
هيچ خطيب ساحر بيان، و هيچ شاعر سخندان، سراغ‏نداريم، كه سخن و شعرش در اوائل‏امرش، و اواخر كارش يكسان باشد.
و بر اين اساس، هر كلام انسانى كه فرض شود، و گوينده‏اش‏هر كس باشد، بارى ايمن ازخطاء نيست، چون گفتيم اولا انسان بتمامى اجزاء و شرائط واقع، اطلاع و احاطه‏ندارد، و ثانياكلام اوائل امرش، با اواخر كارش، و حتى اوائل سخنانش، در يك مجلس، با اواخر آن يكسان‏نيست، هر چندكه ما نتوانيم تفاوت آنرا لمس نموده، و روى موارد اختلاف انگشت بگذاريم، امااينقدر ميدانيم كه قانون تحول و تكامل عمومى است.
و بنا بر اين اگر در عالم، بكلامى بربخوريم، كه كلامى‏جدى و جدا سازنده حق از باطل‏باشد، نه هذيان و شوخى، و يا هنرنمائى، در عين حال اختلافى در آن نباشد، بايد يقين‏كنيم، كه اين‏كلام آدمى نيست، اين همان معنائى است كه قرآن كريم آنرا افاده مى‏كند، و مى‏فرمايد: (ا فلايتدبرون القرآن‏و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا، آيا در قرآن تدبر نمى‏كنند؟كه اگر از ناحيه غير خدا بود، اختلاف بسيار در آن مى‏يافتند) (نساء آيه 82) ،و نيز مى‏فرمايد: (و السماء ذات‏الرجع، و الارض ذات الصدع، انه لقول فصل، و ما هو بالهزل، سوگند باسمان،كه دائما در برگشت‏بنقطه‏ايست كه از آن نقطه حركت كرد، و قسم بزمين كه در هر بهاران براى برون كردن گياهان‏شكافته‏ميشود، كه اين قرآن جدا سازنده ميانه حق و باطل است، و نه سخنى باطل و مسخره) (سوره طارق آيه 14) .
و در مورد قسم اين آيه، نظر و دقت كن، كه به چه چيز سوگندخورده، باسمان و زمينى كه‏همواره در تحول و دگرگونى هستند، و براى چه سوگند خورده؟براى‏قرآنيكه دگرگونگى ندارد، ومتكى بر حقيقت ثابته‏ايستكه همان تاويل آنست(تاويلى‏كه بزودى خواهيم گفت مراد قرآن از اين‏كلمه هر جا كه آورده چيست).
و نيز در باره اختلاف نداشتن قرآن و متكى بودنش بر حقيقتى‏ثابت فرموده: (بل هو قرآن‏مجيد، فى لوح محفوظ، بلكه اين‏قرآنى است مجيد، در لوحى محفوظ)( سوره بروج آيه 22) و نيز فرموده:(و الكتاب‏المبين، انا جعلناه قرآنا عربيا، لعلكم تعقلون، و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم، سوگند بكتاب‏مبين،بدرستيكه ما آنرا خواندنى و بزبان عرب در آورديم، باشد كه شما آنرا بفهميد، و بدرستى كه‏آن در ام الكتاب بود، كه نزد ما بلندمرتبه و فرزانه است) (سوره زخرف آيه 4) ، و نيز فرموده: (فلا اقسم بمواقع النجوم، و انه لقسم لو تعلمون عظيم، انه لقرآن‏كريم، فى كتاب مكنون، لا يمسه الا المطهرون، بمدارهاى‏ستارگان سوگند، (و چه سوگندى كه)اگر علم ميداشتيدمى‏فهميديد كه سوگندى است عظيم، كه اين‏كتاب خواندنى‏هائى است بزرگوار، و محترم، و اين خواندنى و ديدنى در كتابى‏ناديدنى قرار دارد، كه جز پاكان، احدى با آن ارتباط ندارد) (سوره واقعه آيه 79) .
آياتيكه ملاحظه فرموديد، و آياتى ديگر نظائر آنها، همه حكايت‏از اين دارند: كه قرآن كريم‏در معانى و معارفش، همه متكى بر حقائقى‏ثابت، و لا يتغير است، نه خودش در معرض دگرگونگى‏است، و نه آن حقائق.
حال كه اين مقدمه را شنيدى، پاسخ از اشكال برايت معلوم شد، وفهميدى كه صرف اينكه‏واژه‏ها و زبانها ساخته و قريحه آدمى است، باعث نميشود كه كلام معجزآسامحال باشد، و سخنى‏يافت‏شود كه خود انسان سازنده لغت نتواند مثل آنرا بياورد، و معلوم شد كه اشكال نامبرده مثل‏اين‏ميماند، كه كسى بگويد: محال است آهنگريكه خودش شمشير ميسازد، در برابر ساخته خودش‏كه در دست‏مردى شجاع‏تر از او است عاجز بماند، و سازنده تخت نرد و شطرنج، بايد كه از همه‏بازى‏كنان شطرنج ماهرترباشد، و سازنده فلود بايد كه از هر كس ديگر بهتر آنرا بنوازد، در حاليكه هيچيك از اين حرفها صحيح نيست، و بسيار ميشود كه‏آهنگرى با شمشيريكه خودش ساخته‏كشته ميشود، و سازنده شطرنج در برابر بازى كنى ماهر شكست ميخورد،و نوازنده‏اى بهتر ازسازنده فلود آنرا مى‏نوازد، پس چه عيبى دارد كه خداى‏تعالى بشر را با همان زبانيكه خود او وضع‏كرده، عاجز و ناتوان سازد.
پس از همه مطالب گذشته روشن گرديد، كه بلاغت بتمام‏معناى كلمه وقتى براى كسى‏دست ميدهد كه اولا بتمامى امور واقعى احاطه و آگاهى داشته باشد، و در ثانى الفاظى‏كه اداءمى‏كند الفاظى باشد كه نظم و اسلوبى داشته باشد و مو به مو همه‏آن واقعيات و صورتهاى ذهنى‏گوينده را در ذهن شنونده منتقل سازد.
و ترتيب ميان اجزاء لفظ بحسب وضع لغوى مطابق باشد با اجزاءمعنائى كه لفظ ميخواهدقالب آن شود، و اين مطابقت بطبع هم بوده باشد، و در نتيجه وضع لغوى‏لغت با طبع مطابق باشد، اين آن تعريفى است كه شيخ عبد القاهر جرجانى در كتاب دلائل الاعجاز خود براى كلام فصيح وبليغ‏كرده. (دلائل الاعجاز جرجانى) و اما معنا در صحت و درستيش متكى بر خارج و واقع بوده باشد، بطوريكه در قالب لفظ، آن وضعى‏را كه در خارج دارد از دست ندهد، و اين مرتبه مقدم بر مرتبه قبلى، و اساس آنست، براى اينكه چه بسيار كلام بليغ كه تعريف‏بلاغت‏شامل آن هست، يعنى اجزاء لفظ با اجزاء معنامطابقت دارد، ولى اساس آن كلام شوخى و هذيانست، كه‏هيچ واقعيت‏خارجى ندارد، و يااساسش جهالت است و معلوم است كه نه كلام شوخى و هذيان مى‏تواند با جد مقاومت كند، و نه‏جهالت‏بنيه آنرا دارد كه با حكمت بمعارضه برخيزد، و نيز معلوم استكه كلام جامع ميان حلاوت وگوارائى عبارت،و جزالت اسلوب، و بلاغت معنا، و حقيقت واقع، راقى‏ترين كلام است.
باز اين معنا معلوم است كه وقتى كلام قائم بر اساس حقيقت ومعنايش منطبق با واقع باشد، و تمام انطباق را دارا باشد، ممكن نيست كه‏حقايق ديگر را تكذيب كند، و يا حقايق و معارف‏ديگرانرا تكذيب كند.
حق يكى است و چون قرآن حق است ميان اجزاء آن اختلاف نيست
چون حقائق عالم همه با هم متحد الاجزاء متحدالاركانند،هيچ حقى نيست كه حقى ديگر را باطل‏كند، و هيچ صدقى نيست كه صدقى ديگر را ابطال نمايد، و تكذيب‏كند، و اين باطل است كه هم باحق منافات دارد، و هم با باطلهاى ديگر، خوب توجه كن، ببين از آيه: فما ذا بعد الحق الا الضلال،بعد از حق غير از ضلالت چه چيز هست)؟( سوره يونس آيه 32) چه ميفهمى، در اين آيه حق را مفرد آورده، تا اشاره كند
باينكه در حق افتراق و تفرقه و پراكندگى نيست، باز در آيه(و لا تتبعواالسبل فتفرق بكم عن‏سبيله، راه‏ها را دنبال مكنيد، كه از راه او متفرقتان ميسازد) (سوره انعام آيه 153) ، نظر كن، كه‏راه خدا را يكى دانسته، و راه‏هاى ديگر را متعدد، و متفرق، و تفرقه آور دانسته است.
حال كه امر بدين منوال است، يعنى ميان اجزاء حق اختلاف‏و تفرقه نيست، بلكه همه‏اجزاء آن با يكدگر ائتلاف دارند، قرآن كريم هم كه حق است، قهرا اختلافى‏در آن ديده نميشود، ونبايد ديده شود، چون حق است، و حق يكى است، و اجزاءش يكدگر را بسوى خود مى‏كشند، و هريك‏ساير اجزاء را نتيجه ميدهد، هر يك شاهد صدق ديگران، و حاكى از آنها است.
و اين از عجائب امر قرآن كريم است، براى اينكه يك آيه ازآيات آن ممكن نيست بدون‏دلالت و بى نتيجه باشد، و وقتى يكى از آيات آن با يكى ديگر مناسب با آن ضميمه‏ميشود، ممكن‏نيست كه از ضميمه شدن آندو نكته بكرى از حقايق دست نيايد، و همچنين وقتى آندو آيه را باسومى‏ضميمه كنيم مى‏بينيم كه سومى شاهد صدق آن نكته ميشود.
و اين خصوصيت تنها در قرآن كريم است، و بزودى خواننده‏عزيز در اين كتاب درخلال بياناتيكه ذيل دسته از آيات ايراد مى‏كنيم، باين خاصه بر خواهد خورد، و نمونه‏هائى‏ازآنرا خواهد ديد، اما حيف و صد حيف كه اين روش و اين طريقه از تفسير از صدر اسلام متروك‏ماند، و اگر از همان‏اوائل اين طريقه تعقيب ميشد، قطعا تا امروز چشمه‏هائى از درياى گواراى‏قرآن‏جوشيده بود، و بشر بگنجينه‏هاى گرانبهائى از آن دست‏يافته بود.
پس خيال مى‏كنم كه تا اينجا اشكالى كه كرده بودندجواب داده شد، و بطلانش از هر دوجهت روشن گرديد، هم روشن شد كه منافات ندارد انسان، واضع لغت باشد،و در عين حال قرآنى‏نازل شود كه خود وضع كننده لغت عرب را از آوردن مثل آن عاجز سازد، و هم روشن گرديد كه‏ممكن‏است از ميان قالبها و تركيب‏هاى لفظى، چند تركيب، معجزه باشد، و اينكه در جهت اولى‏گفتند: سازنده لغت‏عرب انسان است، چطور ممكن است كتابى عربى او را عاجز كند؟باطل‏است، و اينكه در جهت دوم گفتندبفرضى هم كه از ميان تركيبات يك تركيب معجزه‏در آيد نيز باطل است.
معجزه‏در قرآن بچه معنا است؟و چه چيز حقيقت آنرا تفسير مى‏كند؟
هيچ شبهه‏اى نيست در اينكه‏قرآن دلالت دارد بر وجود آيتى كه معجزه باشد، يعنى خارق عادت باشد، و دلالت كند بر اينكه عاملى غير طبيعى و ازماوراء طبيعت و بيرون از نشئه ماده در آن‏دست داشته است، البته معجزه باين‏معنا را قرآن قبول دارد، نه بمعناى امرى كه ضرورت عقل راباطل سازد.
اثبات بى پايگى سخنان عالم نمايانى كه در صددتاويل آيات داله بر وقوع معجزه، بر آمده‏اند در چند فصل
پس اينكه بعضى از عالم‏نماها در صدد بر آمده‏اند بخاطر اينكه‏آبروى مباحث طبيعى راحفظ نموده، آنچه را از ظاهر آنها فهميده با قرآن وفق دهند، آيات داله بر وجودمعجزه و وقوع‏آنرا تاويل كرده‏اند زحمتى بيهوده كشيده و سخنانشان مردود است، و بدرد خودشان ميخورد، اينك‏براى روشن شدن حقيقت مطلب، آنچه از قرآن شريف در باره معناى معجزه استفاده ميشوددر ضمن‏چند فصل ايراد مى‏كنيم، تا بى‏پايگى سخنان آن عالم‏نماها روشن گردد.
1 - قرآن قانون عليت عمومى را مى‏پذيرد
قرآن كريم براى حوادث طبيعى، اسبابى قائل است، و قانون‏عمومى عليت و معلوليت راتصديق دارد، عقل هم با حكم بديهى و ضروريش اين قانون را قبول داشته، بحثهاى‏علمى واستدلالهاى نظرى نيز بر آن تكيه دارد، چون انسان بر اين فطرت آفريده شده كه براى هرحادثه‏اى مادى‏از علت پيدايش آن جستجو كند، و بدون هيچ ترديدى حكم كند كه اين حادثه علتى‏داشته است.
اين حكم ضرورى عقل آدمى است، و اما علوم طبيعى و سايربحثهاى علمى نيز هرحادثه‏اى را مستند بامورى ميداند، كه مربوط بان و صالح براى عليت آن است، البته‏منظور ما ازعلت، آن امر واحد، و يا مجموع امورى است كه وقتى دست بدست هم داده، و در طبيعت بوجودمى‏آيند،باعث پيدايش موجودى ديگر مى‏شوند، بعد از تكرار تجربه خود آن امر و يا امور را علت وآن موجود را معلول آنها ميناميم،مثلا بطور مكرر تجربه كرده‏ايم كه هر جا سوخته‏اى ديده‏ايم، قبل‏از پيدايش آن، علتى باعث آن شده، يا آتشى در بين‏بوده، و آنرا سوزانده، و يا حركت و اصطكاك‏شديدى باعث آن شده، و يا چيز ديگرى كه باعث‏سوختگى ميگردد، و از اين‏تجربه مكرر خود، حكمى كلى بدست آورده‏ايم، و نيز بدست آورده‏ايم كه هرگز علت از معلول، و معلول از علت‏تخلف نمى‏پذيرد،پس كليت و عدم تخلف يكى از احكام عليت و معلوليت، و از لوازم آن ميباشد.
پس تا اينجا مسلم شد كه قانون عليت هم مورد قبول عقل‏آدمى است، و هم بحثهاى علمى‏آنرا اساس و تكيه‏گاه خود ميداند، حال مى‏خواهيم بگوئيم از ظاهر قرآن كريم‏هم بر مى‏آيد كه اين‏قانون را قبول كرده، و آنرا انكار نكرده است، چون بهر موضوعيكه متعرض شده از قبيل مرگ و زندگى، و حوادث ديگر آسمانى و زمينى، آنرا مستند بعلتى‏كرده است، هر چند كه در آخر بمنظوراثبات توحيد، همه را مستند بخدا دانسته.
پس قرآن عزيز بصحت قانون عليت عمومى حكم كرده، باين‏معنا كه قبول كرده وقتى سببى‏از اسباب پيدا شود، و شرائط ديگر هم با آن سبب هماهنگى كند، و مانعى‏هم جلو تاثير آن سبب رانگيرد، مسبب آن سبب وجود خواهد يافت، البته باذن خدا وجود مى‏يابد، و چون مسببى را ديديم‏كه‏وجود يافته، كشف مى‏شود كه لابد قبلا سببش وجود يافته بوده.
2 - قرآن حوادث خارق عادت را مى‏پذيرد
قرآن كريم در عين اينكه ديديم كه قانون عليت را قبول‏دارد، از داستانها و حوادثى خبرميدهد كه با جريان عادى و معمولى و جارى در نظام علت و معلول سازگار نبوده،و جز با عواملى‏غير طبيعى و خارق العاده صورت نمى‏گيرد، و اين حوادث همان آيت‏ها و معجزاتى است كه‏بعده‏اى ازانبياء كرام، چون نوح، و هود، و صالح، و ابراهيم، و لوط، و داود، و سليمان، و موسى، وعيسى، و محمد، ص نسبت داده است.
حال بايد دانست كه اينگونه امور خارق العاده هر چند كه عادت،آنرا انكار نموده، و بعيدش‏مى‏شمارد، الا اينكه فى نفسه امور محال نيستند، و چنان نيست كه عقل آنرا محال‏بداند، و از قبيل‏اجتماع دو نقيض، و ارتفاع آندو نبوده، مانند اين نيست كه بگوئيم: ممكن است چيزى از خودآن‏چيز سلب شود، مثلا گردو گردو نباشد، و يا بگوئيم: يكى نصف دو تا نيست، و امثال اينگونه‏امورى‏كه بالذات و فى نفسه محالند، و خوارق عادات از اين قبيل نيستند.
و چگونه ميتوان آنرا از قبيل محالات دانست؟با اينكه مليونهاانسان عاقل كه پيرو دين‏بودند، در اعصار قديم، معجزات را پذيرفته، و بدون هيچ انكارى با آغوش باز و با جان‏و دل‏قبولش كرده‏اند، اگر معجزه از قبيل مثالهاى بالا بود، عقل هيچ عاقلى آنرا نمى‏پذيرفت، و با آن به‏نبوت كسى، وهيچ مسئله‏اى ديگر استدلال نمى‏كرد، و اصلا احدى يافت نميشد كه آنرا بكسى‏نسبت دهد.
علاوه بر اينكه اصل اينگونه امور، يعنى معجزات را عادت طبيعت،انكار نمى‏كند، چون‏چشم نظام طبيعت از ديدن آن پر است، و برايش تازگى ندارد، در هر آن مى‏بيندكه زنده‏اى بمرده‏تبديل ميشود، و مرده‏اى زنده ميگردد، صورتى بصورت ديگر، حادثه‏اى بحادثه‏ديگر تبديل مى‏شود، راحتى‏ها جاى خود را به بلا، و بلاها به راحتى ميدهند.
دو فرق بين وقايع عادى و معجزه خارق عادت
تنها فرقى كه ميان روش عادت با معجزه خارق عادت‏هست، اين است كه اسباب مادى‏براى پديد آوردن آنگونه حوادث در جلو چشم ما اثر مى‏گذارند، و ما روابط‏مخصوصى كه آن‏اسباب با آن حوادث دارند، و نيز شرايط زمانى و مكانى مخصوصش را مى‏بينيم، و از معجزات رانمى‏بينيم،و ديگر اينكه در حوادث طبيعى اسباب اثر خود را بتدريج مى‏بخشند، و در معجزه آنى وفورى اثر مى‏گذارند.
مثلا اژدها شدن عصا كه گفتيم محال عقلى نيست، درمجراى طبيعى اگر بخواهد صورت‏بگيرد، محتاج بعلل و شرائط زمانى و مكانى مخصوصى است، تا در آن شرائط،ماده عصا از حالى‏بحالى ديگر برگردد، و بصورتهاى بسيارى يكى پس از ديگرى در آيد، تا در آخر صورت آخرى رابخود بگيرد،يعنى اژدها شود، و معلوم است كه در اين مجرا عصا در هر شرايطى كه پيش آيد، وبدون هيچ علتى و خواست‏صاحب اراده‏اى اژدها نميشود، ولى در مسير معجزه محتاج بان شرائطو آن مدت طولانى نيست، بلكه علت كه عبارتست‏از خواست‏خدا، همه آن تاثيرهائى را كه درمدت طولانى بكار مى‏افتاد تا عصا اژدها شود، در يك آن بكار مى‏اندازند، همچنانكه‏ظاهر ازآياتيكه حال معجزات و خوارق را بيان مى‏كند همين است.
تصديق و پذيرفتن خوارق عادت نه تنها براى عامه مردم‏كه سر و كارشان با حس و تجربه‏ميباشد مشكل است، بلكه نظر علوم طبيعى نيز با آن مساعد نيست براى اينكه‏علوم طبيعى هم سر وكارش با سطح مشهود از نظام علت و معلول طبيعى است، آن سطحى كه تجارب علمى وآزمايش‏هاى‏امروز و فرضياتى كه حوادث را تعليل مى‏كنند، همه بر آن سطحى انجام ميشوند، پس‏پذيرفتن معجزات‏و خوارق عادات هم براى عوام، و هم براى دانشمندان روز، مشكل است.
چيزيكه هست علت اين نامساعد بودن نظرها، تنها انس ذهن‏بامور محسوس و ملموس‏است، و گر نه خود علم معجزه را نمى‏تواند انكار كند، و يا روى آن پرده‏پوشى‏كند، براى اينكه‏چشم علم از ديدن امور عجيب و خارق العاده پر است، هر چند كه دستش هنوز به مجارى آن‏نرسيده باشد،و دانشمندان دنيا همواره از مرتاضين و جوكيها، حركات و كارهاى خارق العاده‏مى‏بينند، و در جرائد و مجلات و كتابهاميخوانند، و خلاصه چشم و گوش مردم دنيا از اينگونه‏اخبار پر است، بحدى‏كه ديگر جاى هيچ شك و ترديدى در وجود چنين خوارقى باقى نمانده.
كارهاى خارق العاده و توجيه علماء روانكا و از آنها
و چون‏راهى براى انكار آن باقى نمانده، علماى روانكاو دنيا، ناگزيرشده‏اند در مقام‏توجيه اينگونه كارها بر آمده، آنرا بجريان امواج نا مرئى الكتريسته و مغناطيسى‏نسبت دهند، لذا اين‏فرضيه را عنوان كرده‏اند: كه رياضت و مبارزات نفسانى، هر قدر سخت‏تر باشد، بيشتر انسان رامسلط‏بر امواج نامرئى و مرموز مى‏سازد، و بهتر ميتواند در آن امواج قوى بدلخواه خود دخل و تصرف كند، امواجى كه در اختيار اراده و شعورى است و يااراده و شعورى با آنها است، و بوسيله‏اين تسلط بر امواج حركات و تحريكات و تصرفاتى عجيب در ماده نموده،از طريق قبض و بسطو امثال آن، ماده را بهر شكلى كه ميخواهد در مى‏آورد.
و اين فرضيه در صورتى كه تمام باشد، و هيچ اشكالى‏اساسش را سست نكند سر از يك‏فرضيه جديدى در مى‏آورد كه تمامى حوادث متفرقه را تعليل مى‏كند، و همه‏را مربوط بيك علت‏طبيعى ميسازد، نظير فرضيه‏اى كه در قديم
حوادث و يا بعضى از آنها را توجيه مى‏كرد، و آن فرضيه‏حركت و قوه بود.
معجزه و خوارق عادات نيز مستند به علل و اسباب هستند
اين بود سخنان دانشمندان عصر در باره معجزه و خوارق‏عادات، و تا اندازه‏اى حق با ايشان‏است، چون معقول نيست معلولى طبيعى علت طبيعى نداشته باشد،و در عين حال رابطه طبيعى‏محفوظ باشد، و بعبارت ساده‏تر منظور از علت طبيعى اين است كه چند موجود طبيعى(چون‏آب وآفتاب و هوا و خاك)با شرائط و روابطى خاص جمع شوند، و در اثر اجتماع آنها موجودى ديگرفرضا گياه پيداشود، كه وجودش بعد از وجود آنها، و مربوط بانها است، به طورى كه اگر آن‏اجتماع و نظام سابق بهم بخورد، اين موجود بعدى وجود پيدا نمى‏كند.
پس فرضا اگر از طريق معجزه درخت‏خشكى سبز و بارورشد، با اينكه موجودى است‏طبيعى، بايد علتى طبيعى نيز داشته باشد، حال چه ما آن علت را بشناسيم، و چه‏نشناسيم، چه مانندعلماى نامبرده آن علت را عبارت از امواج نا مرئى الكتريسته مغناطيسى بدانيم، و چه در باره‏اش‏سكوت كنيم.
قرآن كريم هم نام آن علت را نبرده، و نفرموده آن يگانه امرطبيعى كه تمامى حوادث را چه‏عاديش و چه آنها كه براى بشر خارق العاده‏است، تعليل مى‏كند چيست؟و چه نام دارد؟و كيفيت‏تاثيرش چگونه است؟.
و اين سكوت قرآن از تعيين آن علت، بدان جهت است كه‏از غرض عمومى آن خارج بوده، زيرا قرآن براى هدايت عموم بشر نازل شده، نه تنها براى دانشمندان و كسانيكه‏فرضا الكتريسته‏شناسند، چيزيكه هست قرآن كريم اين مقدار را بيان كرده: كه براى هر حادث مادى سببى‏مادى‏است، كه باذن خدا آن حادث را پديد مى‏آورد، و بعبارتى ديگر، براى هر حادثى مادى كه در هستيش‏مستند بخداست،(و همه موجودات مستند باو است)يك مجراى مادى و راهى طبيعى است، كه‏خدايتعالى فيض خود را از آن مجرى بان موجود افاضه مى‏كند.
از آن جمله ميفرمايد: (و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه‏من حيث لا يحتسب، و من‏يتوكل على الله فهو حسبه، ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شى‏ء قدرا، كسيكه از خدا بترسد، خدا برايش راه نجاتى قرار داده، از مسيرى كه خودش نپندارد،روزيش ميدهد، و كسيكه بر خدا توكل‏كند، او وى را بس است، كه خدا بكار خويش‏مى‏رسد، و خدا براى هر چيزى مقدار و اندازه‏اى قرارداده) (سوره طلاق آيه 3) .
در صدر آيه، با مطلق آوردن كلام، مى‏فهماند هر كس‏از خدا بترسد، و هر كس بطور مطلق‏بر خدا توكل كند، خدا او را روزى ميدهد، و كافى براى او است، هرچند كه اسباب عادى كه نزد ماسبب‏اند، بر خلاف روزى وى حكم كنند، يعنى حكم كنند كه چنين كسى نبايد روزى بمقدار كفايت‏داشته باشد.
اين دلالت را اطلاق آيات زير نيز دارد: (و اذا سالك عبادى عنى،فانى قريب اجيب دعوة‏الداع اذا دعان: و چون بندگان من سراغ مرا از تو مى‏گيرند من نزديكم، دعاى‏دعا كننده را درصورتيكه مرا بخواند اجابت مى‏كنم، هر چند كه اسباب ظاهرى مانع از اجابت باشد) (سوره بقره آيه 186) ، (ادعونى‏استجب‏لكم: مرا بخوانيد تا دعايتان را مستجاب كنم، (هر چند كه اسباب ظاهرى اقتضاى آن‏نداشته باشد) (سوره مؤمن آيه 60) : (ا ليس الله بكاف‏عبده، آيا خدا كافى بنده خود نيست؟ (سوره زمر آيه 36) (چرا هست، و حوائج وسئوالات او را كفايت مى‏كند، هر چند كه اسباب ظاهرى مخالف آن باشند). گفتگوى ما در باره صدر آيه سوم از سوره طلاق بود، كه آيات بعدى‏نيز، استفاده ما را از آن‏تاييد مى‏كرد، اينك ميگوئيم كه‏ذيل آيه يعنى جمله: (ان الله بالغ امره)( سوره طلاق آيه 3) اطلاق‏صدر را تعليل‏مى‏كند، و مى‏فهماند چرا خدايتعالى بطور مطلق امور متوكلين و متقين را كفايت مى‏كند؟هر چنداسباب‏ظاهرى اجازه آنرا ندهند؟مى‏فرمايد: براى اينكه اولا امور زندگى متوكلين و متقين جزوكارهاى خود خداست،(همچنانكه كارهاى شخصى يك وزير فداكار، كار شخص سلطان است)، ودر ثانى خدائيكه سلسله اسباب را براه انداخته،العياذ بالله دست بند بدست‏خود نزده، همانطور كه‏باراده و مشيت‏خود آتش را سوزنده كرده، در داستان ابراهيم اين‏اثر را از آتش مى‏گيرد، وهمچنين در مورد هر سببى ديگر، اراده و شيت‏خدايتعالى باطلاق خود باقى‏است، و هر چه‏بخواهد مى‏كند، هر چند كه راههاى عادى و اسباب ظاهرى اجازه چنين كارى را نداده باشند.
حال بايد ديد آيا در مورد خوارق عادات و معجزات، خدايتعالى‏چه مى‏كند؟آيا معجزه رابدون بجريان انداختن اسباب مادى و علل طبيعى و بصرف اراده خود انجام ميدهد،و يا آنكه درمورد معجزه نيز پاى اسباب را بميان مياورد؟ولى علم ما بان اسباب احاطه ندارد، و خداخودش‏بدان احاطه دارد، و بوسيله آن اسباب آنكاريرا كه ميخواهد مى‏كند؟. هر دو طريق، احتمال دارد، جز اينكه جمله آخرى آيه سوم سوره‏طلاق يعنى جمله: (قد جعل‏الله لكل شى‏ء قدرا)، كه مطالب ما قبل خود را تعليل مى‏كند، ومى‏فهماند بچه جهت(خدا بكارهاى‏متوكلين و متقين مى‏رسد؟)دلالت دارد بر اينكه احتمال دوم صحيح است، چون بطور عموم‏فرموده:خدا براى هر چيزى كه تصور كنى، حدى و اندازه‏اى و مسيرى معين كرده، پس هر سببى‏كه فرض شود،(چه از قبيل سرد شدن آتش بر ابراهيم، و زنده شدن عصاى موسى، و امثال آنهاباشد، كه اسباب عاديه اجازه آنها رانميدهد)، و يا سوختن هيزم باشد، كه خود، مسبب يكى ازاسباب عادى است، در هر دو مسبب خداى تعالى براى آن مسيرى‏و اندازه‏اى و مرزى معين كرده، و آن مسبب را با ساير مسببات و موجودات مربوط و متصل ساخته، در مورد خوارق‏عادات آن‏موجودات و آن اتصالات و ارتباطات را طورى بكار مى‏زند، كه باعث پيدايش مسبب مورداراده‏اش(نسوختن‏ابراهيم، و اژدها شدن عصا و امثال آن)شود، هر چند كه اسباب عادى هيچ‏ارتباطى با آنها نداشته باشد، براى اينكه‏اتصالات و ارتباطهاى نامبرده ملك موجودات نيست، تاهر جا آنها اجازه دادند منقاد و رام شوند، و هر جا اجازه ندادند ياغى‏گردند، بلكه مانند خودموجودات، ملك خدايتعالى و مطيع و منقاد اويند.
و بنا بر اين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه خدايتعالى بين تمامى‏موجودات اتصالها وارتباطهائى بر قرار كرده، هر كارى بخواهد ميتواند انجام دهد، و اين نفى عليت و سببيت‏ميان‏اشياء نيست، و نميخواهد بفرمايد اصلا علت و معلولى در بين نيست، بلكه ميخواهد آنرا اثبات كندو بگويد:زمام اين علل همه بدست‏خداست، و بهر جا و بهر نحو كه بخواهد بحركتش در مى‏آورد، پس، ميان موجودات، عليت‏حقيقى‏و واقعى هست، و هر موجودى با موجوداتى قبل از خود مرتبط‏است، و نظامى در ميان آنها بر قرار است، اما نه بان‏نحوى كه از ظواهر موجودات و بحسب عادت‏در مى‏يابيم، (كه مثلا همه جا سر كه صفرا بر باشد)، بلكه بنحوى ديگر است‏كه تنها خدا بدان آگاه‏است، (دليل روشن اين معنا اين استكه مى‏بينيم فرضيات‏علمى موجود قاصر از آنند كه تمامى‏حوادث وجود را تعليل كنند).
اين همان حقيقتى است كه آيات قدر نيز بر آن دلالت دارد، مانندآيه(و ان من شى‏ء الا عندناخزائنه، و ما ننزله الا بقدر معلوم، هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه‏هاى‏آنست، و ما نازل و درخور اين جهانش نميكنيم، مگر به اندازه‏اى معلوم)( سوره حجر آيه 21) و آيه(انا كل شى‏ء خلقناه بقدر، ما هر چيزيرابقدر و اندازه‏خلق كرده‏ايم)،( سوره قمر آيه 49) و آيه(و خلق كل شى‏ء، فقدره تقديرا و هر چيزى آفريد، و آنرا به نوعى‏اندازه‏گيرى كرد) (سوره فرقان آيه 2) و آيه(الذى خلق فسوى، و الذى قدرفهدى، آنكسى كه خلق كرد، و خلقت‏هر چيزيرا تكميل و تمام نمود، و آنكسيكه هر چه را آفريد اندازه گيرى و هدايتش‏فرمود)،( اعلى آيه 3) وهمچنين آيه(ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم، الا فى كتاب من قبل ان نبراها هيچ‏مصيبتى‏در زمين و نه در خود شما پديد نمى‏آيد، مگر آنكه قبل از پديد آوردنش در كتابى ضبط بوده)،( سوره حديد آيه 22) كه در باره ناگواريهااست، و نيز آيه(ما اصاب من مصيبة الا باذن الله، و من يؤمن بالله يهدقلبه، و الله بكل شى‏ء عليم، هيچ مصيبتى‏نمى‏رسد، مگر باذن خدا، و كسيكه بخدا ايمان آورد، خداقلبش را هدايت مى‏كند، و خدا بهر چيزى دانا است).( سوره تغابن آيه 11)
آيه اولى و نيز بقيه آيات، همه دلالت دارند بر اينكه‏هر چيزى از ساحت اطلاق بساحت ومرحله تعين و تشخص نازل ميشود، و اين خدا است كه با تقدير و اندازه‏گيرى‏خود، آنها را نازل‏ميسازد، تقديريكه هم قبل از هر موجود هست، و هم با آن، و چون معنا ندارد كه موجودى درهستيش‏محدود و مقدر باشد، مگر آنكه با همه روابطى كه با ساير موجودات دارد محدود باشد، ونيز از آنجائيكه يك موجودمادى با مجموعه‏اى از موجودات مادى ارتباط دارد، و آن مجموعه‏براى وى نظير قالبند، كه هستى او را تحديد و تعيين مى‏كند،لا جرم بايد گفت: هيچ موجود مادى‏نيست، مگر آنكه بوسيله تمامى موجودات مادى كه جلوتر از او و با اوهستند قالب‏گيرى شده، و اين‏موجود، معلول موجود ديگرى است مثل خود.
ممكن هم هست در اثبات آنچه گفته شد استدلال كرد بايه(ذلكم الله‏ربكم، خالق كلشى‏ء، اين الله است كه پروردگار شما، وآفريدگار همه كائنات است) (سوره مؤمن آيه 62) .و آيه(ما من دابة الا هوآخذبناصيتها ان ربى على صراط مستقيم)،( سوره هود آيه 56) چون اين دو آيه بضميمه آيات ديگريكه‏گذشت قانون‏عمومى عليت را تصديق مى‏كند، و مطلوب ما اثبات ميشود.
براى اينكه آيه اول خلقت را بتمامى موجوداتى كه اطلاق‏كلمه(چيز)بر آن صحيح باشد، عموميت داده، و فرموده هر آنچه(چيز)باشد مخلوق خداست، و آيه دومى‏خلقت را يك و تيره ويك نسق دانسته، اختلافى را كه مايه هرج و مرج و جزاف باشد نفى مى‏كند.
و قرآن كريم همانطور كه ديديد قانون عمومى عليت ميان‏موجودات را تصديق كرد، نتيجه‏ميدهد كه نظام وجود در موجودات مادى چه با جريان عادى موجودشوند، و چه با معجزه، بر صراطمستقيم است، و اختلافى در طرز كار آن علل نيست، همه‏بيك و تيره است، و آن اين استكه هرحادثى معلول علت متقدم بر آن است.
از اينجا اين معنا نيز نتيجه‏گيرى ميشود: كه هر سبب‏از اسباب عادى، كه از مسبب خودتخلف كند، سبب حقيقى نيست، ما آنرا سبب پنداشته‏ايم، و در مورد آن‏مسبب، اسباب حقيقى‏هست، كه بهيچ وجه تخلف نمى‏پذيرد، و احكام و خواص، دائمى است، همچنانكه تجارب‏علمى‏نيز در عناصر حياة و در خوارق عادات، اين معنا را تاييد مى‏كند.
3 - قرآن در عين اينكه حوادث ‏مادى را بعلل مادى نسبت ميدهد بخدا هم منسوب ميدارد
قرآن كريم همانطور كه ديديد ميان موجودات عليت ومعلوليت را اثبات نمود، و سببيت ‏بعضى را براى بعضى ديگر تصديق نمود، همچنين امر تمامى موجودات‏را بخدايتعالى نسبت داده، نتيجه مى‏گيرد: كه اسباب وجودى، سببيت‏خود را از خود ندارند، و مستقل در تاثير نيستند، بلكه‏مؤثرحقيقى و بتمام معناى كلمه كسى جز خداى(عز سلطانه)نيست، و در اين باره فرموده: (الا له‏الخلق و الامر، آگاه باش كه خلقت‏و امر همه بدست او است)،( سوره اعراف آيه 54) و نيز فرموده: (لله ما فى السماوات‏و ما فى الارض، از آن خداست آنچه در آسمانها است‏و آنچه در زمين است) (سوره بقره آيه 284) و نيز فرموده: (له‏ملك السماوات و و نيز فرموده:(قل كل من عند الله، بگو همه از ناحيه خداست)( سوره نساء آيه 80) و آياتى بسيار ديگر، كه همه دلالت ميكنندبر اينكه هر چيزى مملوك‏محض براى خداست، و كسى در ملك عالم شريك خدا نيست، و خدا ميتواند هر گونه تصرفى كه‏بخواهدو اراده كند در آن بكند، و كسى نيست كه در چيزى از عالم تصرف نمايد، مگر بعد از آنكه‏خدا اجازه دهد، كه البته‏خدا بهر كس بخواهد اجازه تصرف ميدهد، ولى در عين حال همان كس‏نيز مستقل در تصرف نيست، بلكه تنها اجازه‏دارد، و معلوم است كه شخص مجاز، دخل و تصرفش‏بمقدارى است كه اجازه‏اش داده باشند، و در اين باره فرموده(قل اللهم مالك الملك،توتى‏الملك من تشاء، و تنزع الملك ممن تشاء، بار الها كه مالك ملكى، و ملك را بهر كس بخواهى‏ميدهى، و از هر كس بخواهى‏باز مى‏ستانى)،( سوره آل عمران آيه 26) و نيز فرموده: (الذى اعطى كلشى‏ء خلقه ثم هدى، آنكه خلقت هر موجودى را بان داده و سپس‏هدايت كرده)( سوره طه آيه 50) و آياتى ديگر از اين قبيل، كه تنهاخدايرا مستقل در ملكيت عالم معرفى مى‏كنند.
همچنانكه در دو آيه زير اجازه تصرف را بپاره‏اى اثبات نموده، دريكى فرموده: (له ما فى‏السماوات و ما فى الارض، من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه؟مر او راست ملك‏آنچه در آسمانها وآنچه در زمين است، كيست آنكس كه نزد او بدون اذن او شفاعت كند)،( سوره بقره آيه 255) و در دومى مى‏فرمايد: (ثم استوى على العرش، يدبر الامر، ما من شفيع الا من بعداذنه، سپس بر مصدر اوامر قرار گرفته، امررا اداره كرد، هيچ شفيعى نيست مگر بعد از اذن او). (يونس آيه 3) پس‏با در نظر گرفتن اين آيات، اسباب هر چه باشند، مالك سببيت‏خود هستند، اما به‏تمليك خدايتعالى، و در عين اينكه‏مالك سببيت‏خود هستند، مستقل در اثر نيستند، اين معنا همان‏است كه خدايتعالى از آن به شفاعت و اذن تعبير نموده،و معلوم است كه اذن وقتى معناى صحيحى‏خواهد داشت كه وجود و عدمش يكسان نباشد، باين معنا كه اگراذن باشد مانعى از تصرف ماذون‏نباشد، و اگر اذن نباشد، مانعى از تصرف او جلوگيرى كند، و آن مانع هم وقتى تصوردارد، كه درشى‏ء مورد بحث اقتضائى براى تصرف باشد، چيزيكه هست مانع جلو آن اقتضاء را بگيرد، ونگذارد شخص ماذون در آن شى‏ء تصرف كند.
پس روشن شد كه در هر سببى مبدئى است مؤثر و مقتضى‏براى تاثير، كه بخاطر آن مبدء ومقتضى سبب در مسبب مؤثر مى‏افتد، و خلاصه هر سببى وقتى مؤثر ميشود كه‏مقتضى تاثير موجود، و مانع از آن معدوم باشد، و در عين حال يعنى با وجود مقتضى و عدم مانع،شرط مهم‏ترى دارد، وآن اين است كه خداوند جلوگير سبب از تاثير نشود.
4 -قرآن كريم براى نفوس انبياء تاثيرى در معجزات قائل است
بدنبال آنچه در فصل سابق گفته شد، اضافه مى‏كنيم كه بنابر آنچه از آيات كريمه قرآن‏استفاده مى‏شود، يكى از سبب‏ها در مورد خصوص معجزات نفوس انبياء است، يكى از آن آيات آيه: (و ما كان لرسول ان ياتى باية الاباذن الله، فاذا جاء امر الله، قضى بالحق، و خسر هنا لك المبطلون: هيچ رسولى نميتواند معجزه‏اى بياورد،مگر باذن خدا پس وقتى امر خدا بيايد بحق داورى شده، ومبطلين در آنجا زيانكار ميشوند) (سوره مؤمن آيه 78) از اين آيه بر مى‏آيد كه‏آوردن معجزه از هر پيغمبرى كه فرض شود منوط باذن خداى سبحان‏است، از اين تعبير بدست مى‏آيد كه آوردن معجزه و صدورآن از انبياء، بخاطر مبدئى است مؤثر كه‏در نفوس شريفه آنان موجود است، كه‏بكار افتادن و تاثيرش منوط باذن خداست، كه تفصيلش درفصل سابق گذشت.
آيه ديگريكه‏اين معنا را اثبات مى‏كند، آيه(و اتبعوا ما تتلوا الشياطين‏على ملك سليمان، و ماكفر سليمان، و لكن الشياطين كفروا، يعلمون الناس السحر، و ما انزل‏على الملكين ببابل هاروت‏و ماروت، و ما يعلمان من احد، حتى يقولا انما نحن فتنة، فلا تكفر، فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرءو زوجه، و ما هم بضارين به من احد الا باذن الله، آنچه شيطانهابر ملك سليمان ميخواندند، پيروى كردند، سليمان خودش كفر نورزيد، و لكن شيطانها كفر ورزيدندكه سحر بمردم آموختند، آن سحريكه بر دو فرشته بابل يعنى هاروت و ماروت نازل شده بود، با اينكه آن دو فرشته بهيچ كس‏يادنميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند: كه اين تعليم ما، مايه فتنه و آزمايش شما است، مواظب‏باشيد با اين سحركافر نشويد، ولى آنها از آن دو فرشته تنها چيزيرا فرا مى‏گرفتند كه مايه جدائى‏ميانه زن وشوهر بود، هر چند كه با حدى ضرر نمى‏رساندند مگر باذن خدا) (سوره بقره آيه 102) .
اين آيه همانطور كه صحت علم سحررا فى الجمله تصديق كرده، بر اين معنا نيز دلالت دارد: كه سحر هم مانند معجزه ناشى از يك مبدءنفسانى در ساحر است، براى اينكه در سحر نيز مسئله‏اذن آمده، معلوم ميشود در خود ساحر چيزى هست، كه اگر اذن خدا باشد بصورت سحر ظاهرميشود.
و كوتاه سخن اينكه: كلام خدايتعالى اشاره دارد باينكه تمامى‏امور خارق العاده، چه سحر، وچه معجزه، و چه غير آن، مانند كرامتهاى اولياء، و ساير خصاليكه‏با رياضت و مجاهده بدست‏مى‏آيد، همه مستند بمبادئى است نفسانى، و مقتضياتى ارادى است، چنانكه كلام خدايتعالى تصريح‏داردباينكه آن مبدئى كه در نفوس انبياء و اولياء و رسولان خدا و مؤمنين هست، مبدئى است، ما فوق‏تمامى اسباب ظاهرى، و غالب بر آنها در همه احوال، و آن تصريح اينستكه مى‏فرمايد: (ولقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين، انهم لهم المنصورون،و ان جندنا لهم الغالبون، كلمه ما در باره‏بندگان مرسل ما سبقت‏يافته،كه ايشان، آرى تنها ايشان يارى خواهند شد، و بدرستيكه‏لشگريان ماتنها غالبند) ( سوره صافات آيه 173) و نيز فرموده: (كتب الله لاغلبن‏انا و رسلى، خدا چنين نوشته كه من و فرستادگانم‏بطور مسلم‏غالبيم)،( سوره مجادله آيه 21) و نيز فرموده: (انا لننصر رسلنا، و الذين آمنوا فى الحياة الدنيا، و يوم يقوم‏الاشهاد، ما فرستادگان‏خود را و نيز آنهائى را كه در زندگى دنيا ايمان آوردند، در روزيكه گواهان‏بپا مى‏خيزند يارى مى‏كنيم)،( سوره مؤمن 53) و اين آيات بطوريكه ملاحظه مى‏كنيد مطلقند، و هيچ قيدى ندارند.
از اينجا ممكن است نتيجه گرفت، كه مبدء موجود در نفوس‏انبياء كه همواره از طرف خدامنصور و يارى شده است، امرى است غير طبيعى، و ما فوق عالم طبيعت وماده، چون اگر مادى بودمانند همه امور مادى مقدر و محدود بود، و در نتيجه در برابر مادى قوى‏ترى مقهور و مغلوب ميشد.
خواهى گفت امور مجرده هم مانند امور مادى همينطورند،يعنى در مورد تزاحم غلبه باقوى‏تر است، در پاسخ ميگوئيم: درست است، و لكن در امور مجرده، تزاحمى پيش نمى‏آيد، مگر آنكه آن دو مجردى كه فرض كرده‏ايم تعلقى به ماديات داشته باشند،كه در اينصورت اگر يكى قوى‏ترباشد غلبه مى‏كند، و اما اگر تعلقى بماديات نداشته باشند تزاحمى‏هم نخواهند داشت، و مبدءنفسانى مجرد كه باراده خداى سبحان همواره منصور است وقتى بمانعى مادى برخورد خدايتعالى‏نيروئى‏بان مبدء مجرد افاضه مى‏كند كه مانع مادى تاب مقاومت در برابرش نداشته باشد.
5 - قرآن‏كريم همانطور كه معجزات را به نفوس انبياء نسبت ميدهد، بخدا هم نسبت ميدهد.
جمله اخيراز آيه‏ايكه در فصل سابق آورديم يعنى آيه‏اى: كه ميفرمود: (فاذاجاء امر الله قضى‏بالحق)( سوره مؤمن آيه 78) الخ، دلالت دارد بر اينكه تاثير مقتضى نامبرده منوط بامرى از ناحيه‏خدايتعالى است، كه‏آن امر با اذن خدا كه گفتيم جريان منوط بان نيز هست صادر ميشود، پس تاثير مقتضى وقتى‏است‏كه مصادف با امر خدا، و يا متحد با آن باشد، و اما اينكه امر چيست؟در آيه(انما امره اذا اراد شيئاان يقول‏له كن فيكون)( سوره يس آيه 82) كلمه ايجاد و كلمه(كن)تفسير شده.
وآيات زير اين اناطه به امر خدا را آماده مى‏كنند، (ان هذه تذكرة، فمن‏شاء اتخذ الى ربه‏سبيلا، و ما تشاؤن الا ان يشاء الله، بدرستى اين قرآن تذكره و هشدارى‏است، پس هر كس خواست‏بسوى پروردگارش راهى انتخاب كند، ولى نمى‏كنيد، مگرآنكه خدا بخواهد)( سوره دهر آيه 30) و آيه(ان هو الا ذكرللعالمين، لمن‏شاء منكم ان يستقيم، و ما تشاؤن الا ان يشاء الله رب العالمين، او نيست مگر هشداردهى براى عالميان،براى هر كس كه از شما بخواهد مستقيم شود، ولى نميخواهيد مگر آنكه خدابخواهد، كه رب العالمين است). (تكوير آيه 29) بيان اينكه‏اراده و فعل انسان موقوف به اراده و فعل خدا است‏اين آيات دلالت كرد بر اينكه آن امرى كه انسان ميتواند اراده‏اش‏كند، و زمام اختيار وى‏بدست آنست، هرگز تحقق نمى‏يابد، مگر آنكه خدا بخواهد، يعنى خدا بخواهد كه انسان آنرابخواهد،و خلاصه اراده انسان را اراده كرده باشد، كه اگر خدا بخواهد انسان اراده مى‏كند،وميخواهد، و اگر او نخواهد، اراده و خواستى در انسان پيدا نميشود.
آرى آيات شريفه‏ايكه خوانديد، در مقام بيان اين نكته‏اندكه كارهاى اختيارى و ارادى بشرهر چند بدست‏خود او و باختيار او است، و لكن اختيار و اراده‏او ديگر بدست او نيست، بلكه‏مستند بمشيت‏خداى سبحان است، بعضى‏ها گمان كرده‏اند آيات در مقام افاده اين معنا است كه‏هرچه را انسان اراده كند خدا هم همان را اراده كرده، و اين خطائى است فاحش، چون لازمه‏اش‏اين است كه‏در مورديكه انسان اراده‏اى ندارد، و خدا اراده دارد، مراد خدا از اراده‏اش تخلف كند، و خدا بزرگتر از چنين نقص و عجز است، علاوه بر اينكه‏اصلا اين معنا مخالف با ظواهرآياتى بى شمار است، كه در اين‏مورد وارد شده، مانند آيه: (و لو شئنا لاتينا كل نفس هديها،اگرميخواستيم هدايت همه نفوس را بانها ميداديم)،( سوره سجده آيه 13) يعنى هر چند كه خود آن نفوس نخواهندهدايت‏شوند، پس مشيت‏خدا تابع خواست مردم نيست، و آيه شريفه(و لو شاء ربك لامن من فى الارض‏كلهم جميعا، و اگر پروردگارت ميخواست‏تمامى مردم روى زمين همگيشان ايمان مى‏آوردند)،( سوره يونس آيه 99) پس معلوم ميشود اراده مردم تابع اراده خداست،نه بعكس، چون مى‏فرمايد: اگر او اراده مى‏كرد كه‏تمامى مردم ايمان بياورند، مردم نيز اراده ايمان مى‏كردند، و از اين قبيل آياتى ديگر.
پس اراده و مشيت، اگر تحقق پيدا كند، معلوم ميشود تحقق‏آن مراد به اراده خداى سبحان ومشيت او بوده، و همچنين افعاليكه از ما سر مى‏زند مراد خداست، و خدا خواسته‏كه آن افعال ازطريق اراده ما، و با وساطت مشيت ما از ما سر بزند، و اين دو يعنى اراده و فعل، هر دو موقوف‏برامر خداى سبحان، و كلمه(كن)است.پس تمامى امور، چه عادى، و چه خارق العاده، وخارق العاده هم، چه طرف‏خير و سعادت باشد، مانند معجزه و كرامت، و چه جانب شرش باشد، مانند سحر و كهانت، همه مستند باسباب طبيعى است،و در عين اينكه مستند باسباب طبيعى است، موقوف باراده خدا نيز هست، هيچ امرى وجود پيدا نمى‏كند، مگر بامرخداى سبحان، يعنى باينكه‏سبب آن امر مصادف و يا متحد باشد با امر خداى تعالى.
و تمامى اشياء، هر چند از نظر استناد وجودش بخدايتعالى‏بطور مساوى مستند باو است، باين معنا كه هر جا اذن و امر خدا باشد، موجودى از مسير اسبابش وجودپيدا مى‏كند، و اگر امر واجازه او نباشد تحقق پيدا نمى‏كند، يعنى ببيت‏سببش تمام نميشود، الا اينكه قسمى از آن اموريعنى‏معجزه انبياء، و يا دعاى بنده مؤمن، همواره همراه اراده خدا هست، چون خودش چنين‏وعده‏اى را داده، و در باره خواست انبيائش‏فرموده: (كتب الله لاغلبن انا و رسلى)،( سوره مجادله آيه 21) و در باره اجابت‏دعاى مؤمن وعده داده، و فرموده: (اجيب دعوة الداع اذادعان)الخ،( سوره بقره آيه 186) آياتى ديگر نيز اين استثناءرا بيان مى‏كنند، كه در فصل سابق گذشت.
6 - قرآن‏معجزه را به سببى نسبت ميدهد كه هرگز مغلوب نمي شود.
در پنج فصل گذشته روشن گرديد كه معجزه هم مانند سايرامور خارق العاده از اسباب‏عادى خالى نيست و مانند امور عادى محتاج به سببى طبيعى است، و هر دو اسبابى‏باطنى غيرآنچه ما مسبب ميدانيم دارند، تنها فرقى كه ميان امور عادى و امور خارق العاده هست، اين است كه امور عادى مسبب از اسباب ظاهرى و عادى و آن اسباب هم‏توام با اسبابى باطنى و حقيقى هستند، و آن اسباب حقيقى توام با اراده خدا و امر او هستند، كه گاهى‏آن اسباب با اسباب ظاهرى هم‏آهنگى نمى‏كنند، و در نتيجه سبب ظاهرى از سببيت مى‏افتد،و آن امر عادى موجود نميشود، چون‏اراده و امر خدا بدان تعلق نگرفته.
ادامه دارد.....
 

 


منبع:ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه 90